0

معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله

 
aftabm
aftabm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 25059
محل سکونت : اصفهان

معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله

معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله

نويسنده: مرحوم حاج شيخ عباس قمي / تحقيق: صادق حسن زاده

 

پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت.
بدان كه از براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم معجزاتى بوده كه از براى غير آن حضرت از پيغمبران ديگر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است و (ابن شهر آشوب) نقل كرده كه چهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، كه سه هزار از آن ها ذكر شده است.(1)
فقير گويد: كه جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حضرت به غائبات چنان كه مى آيد انشاء الله تعالى اشاره به آن، به علاوه آن معجزاتى كه قبل از ولادت آن حضرت و در حين ولادت شريفش ظاهر شده چنان چه بر اهل اطلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هر كس در مقابل قرآن كلمه اى چند به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره. از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره الذاريات، گفته:
«وَالزّارِعات زَرْعا، فَالْحاصِداتِ حَصدا، فَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا كِلاتِ اَكْلاً». و در برابر سوره كوثر، گفته: «اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ». و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره بروج آورده: «والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج». و اين كلمات نيز از او است: «يا ضَفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَالشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ».
اين معجزه قرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحى مُنزل گويند و در مقابل جماعت كثير قرائت كنند؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نخواند و كسی كه خواهد بر مختصرى از اعجاز قرآن مطلع شود رجوع كند به باب چهاردهم جلد دوم (حياة القلوب) علامه مجلسى رضوان اللّه عليه؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.
به چند نوع از معجزات آن حضرت اشاره مى كنيم.

 

معجزات نوع اول

نوع اوّل: معجزاتى است كه متعلّق است به اجرام سماويّه مانند شق قمر و رد شمس ‍ و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعام ها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اين جا به ذكر چهار امر از آن ها اكتفا مى كنيم:

 

شق القمر

اوّل: در شقّ قمر است: قال اللّه تعالى: «اِقْتَربَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ».(2)؛ نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته.(3)
اكثر مفسران خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه اين آيات وقتى نازل شد كه قريش در مكه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذی الحجه بود.(4)

 

رد الشمس

دوم: علماء خاصّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليه السلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت گزارد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد.
حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه يا رسول اللّه نتوانستم سر مبارك تو را از دامن خود دور كنم. پس حضرت فرمود: كه خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان! اسماء گفت: واللّه! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمين ها تابيد و وقت فضيلت عصر برگشت و حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت.(5)

 

ريزش باران

سوّم ايضا خاصه و عامّه روايت كرده اند كه چون قبايل عرب با يكديگر اتفاق كردند در اذيت آن حضرت، حضرت فرمود: كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف.
پس باران هفت سال برايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياه هاى ما منقطع گرديد و شير در پستان حيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند؛ پس حضرت بر منبر آمد و حمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حضرت باران جارى شد و يك هفته باريد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت: (اَللّ همّ حَوالَيْنا وَ لاعَلَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران.
و به هر طرف كه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مدينه مانند اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نمى باريد و يك ماه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او بخاطر آورديد؟ وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ × ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ. آن حضرت فرمود: چنين باشد.(6)

 

تسبيح گفتن انگور

چهارم: بـه سند معتبر از ام سلمه منقول است كه روزى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و امام حسن و امام حسين را برداشته بود و حريره ساخته بود و با خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمت را براى من بطلب.
چون اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر شد امام حسن علیه السلام را در دامن راست و امام حسين علیه السلام را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى برايشان پوشانيد و سه مرتبه گفت: خداوندا! اين ها اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شك و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و من در ميان عَتَبه در ايستاده بودم، گفتم: يا رسول اللّه! من از ايشانم؟
فرمود: كه بازگشت تو به خير است اما از ايشان نيستى. پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گفتند و ايشان تناول نمودند؛ پس به دست على عليه السلام داد تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بخورد.
جبرئيل گفت: نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر يا فرزند پيغمبر.(7)

 

معجزات نوع دوم

نوع دوم: معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن سنگ و درخت بر آن حضرت(8) و حركت كردن درخت به امر آن حضرت(9) و تسبيح سنگريزه در دست آن حضرت(10) و حنين جذع(11) و شمشير شدن چوب براى عُكاشه در بَدْر(12) و براى عبداللّه بن جَحْش در اُحُد(13) و شمشير شدن برگ نخل براى ابودُجانه به معجزه آن حضرت(14) و فرو رفتن دست هاى اسب سُراقه بر زمين در وقتى كه به دنبال آن حضرت رفت در اوّل هجرت(15) و غير ذلك و ما در اين جا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

 

درخت حَنّانه

اوّل: خاصّه و عامّه به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: يا رسول اللّه، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرارگيرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پايه داشت و حضرت بر پايه سوم مى نشست، اول مرتبه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد.
حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حَنّانه) مى گفتند و بود تا آن كه بنى اميه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند(16) و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند.(17)

 

درخت متحرك

دوم: در نهج البلاغه و غير آن، از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام منقول است كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم بودم روزى كه اشراف قريش ‍ به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد، تو دعوى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤال مى كنيم اگر اجابت ما مى نمائى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسول و اگر نكنى مى دانيم كه ساحر و دروغگوئى.
حضرت فرمود: كه سؤال شما چيست؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى.
فرمود: كه من مى نمايم به شما آن چه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فرمود: اى درخت! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا.
پس به حق آن خداوندى كه او را به حق فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بال هاى مرغان، تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ ديگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علو و تكبر گفتند: امر كن او را كه برگردد و به دو نيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند.
حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد. گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متصل گردد.
حضرت فرمود: و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّه! اول كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اول كس كه اقرار مى كند كه آن چه درخت كرد از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوئيم كه تو ساحر و كذابى و جادوهاى عجيب دارى و تو را تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است.(18)

 

شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه

فقير گويد: كه (صاحب ناسخ) نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در تحريك درخت نقل فرموده با قصه (ابرهه) و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه على عليه السلام خود را وصى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود را صادق و مصدق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاى منبر او گوش بر فرمان او داشتند نتواند بود كه بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم دروغ بندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خود خواند و درخت فرمانبردار شد؛ چه اين هنگام كه على عليه السلام اين روايت مى كرد جماعتى حاضر بودند كه با امام على عليه السلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبه اميرالمؤمنين عليه السلام را كس نتواند تحريف كرد؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نبوده و بر زيادت از صدر اسلام تاكنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است.(19)

 

درخت هميشه سبز

سوّم: راوندى از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم به سوى (جِعرانه) (نام موضعى است) برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سؤال مى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اين كه ملجاء كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آن كه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درخت هاى مكه و يمن گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت.
پس در ماه ذی القعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند.(20)

 

تازيانه نورانى

چهارم (ابن شهر آشوب) روايت كرده كه قريش طُفَيْل بن عَمْرو را گفتند كه چون در مسجدالحرام داخل شوى پنبه در گوش هاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را نشنوى مبادا تو را فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فرو مى برد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! من در ميان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم، اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم.
حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن؛ چون به قوم خود برگشت از سر تازيانه او نورى مانند قنديل ساطع بود.(21)

 

معجزات نوع سوم

نوع سوّم: معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شده، مانند تكلم كردن گوساله آل ذريح و دعوت او مردم را به نبوت آن حضرت(22) و تكلم اطفال شيرخواره با آن حضرت(23) و تكلم گرگ و شتر و سوسمار و يعفور و گوسفند زهرآلوده و غير ذلك(24) از حكايات بسيار و ما در اين جا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

 

تقاضاى آهو از پيامبر

اوّل: راوندى و ابن بابويه از ام سلمه روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند: يا رسول اللّه! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آن ها را شير بدهم و برگردم.
فرمود: خواهى كرد؟ گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشاران؛ پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست. چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول اللّه! آن را رها كن.
چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون به نزد فرزندان خود رفت و قصه خود را براى ايشان نقل كرد گفتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم؛ پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو (آهو بچه) روهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدن؛ پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيادان.(25)

 

شكايت شتر

دوم: جماعتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد؛ عمر گفت: يا رسول اللّه، اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوارتريم به آن كه تو را سجده كنيم.
حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه من از ملك ايشان به هم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر سجده كند.(26)
پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت: راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم حضرت فرمود كه آن را نكشيد صاحبش گفت چنين باشد.(27)
سوّم: راوندى و غير او از محدثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه) آزاد كرده حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم گفت: كه حضرت مرا به بعضى از جنگ ها فرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاع ها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم.
گفتم: من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى؟! پس در دلم افتاد كه گفتم: اى سَبُع! من سفينه ام مولاى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار.
واللّه كه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خوابيد و اشاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره رسانيد كه در آن جا درختان ميوه بسيار و آب هاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آب ها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آن ها پوشانيدم و از آن برگ ها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پر كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احتياج شود آن بيفشرم و بياشامم.
چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب كردند و تسبيح و تهليل خدا كردند.
مى گفتند: تو كيستى؟ از جنى يا از انسى؟ گفتم: من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نذير اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها براى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كه بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم.
و گفتم: خدا تو را از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گفتم، واللّه ديدم كه آب از ديده اش فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم.(28)
چهارم: مشايخ حديث روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و کفشهای خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت و چون خواست كه کفشهایش را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند از هوا فرود آمد کفش حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس کفش را انداخت مار سياهى از ميانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از کفش آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.(29)
فقير گويد: كه نظير اين از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج) از (مدائنى) روايت كرده كه سيد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاد و گفت: هر كس يك فضيلت از على عليه السلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آن چه بر من است به او خواهم داد؛ پس محدثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيد اشعار خود را كه متضمن آن فضيلت بود انشاد مى كرد تا آن كه مردى او را حديث كرد از ابوالزَّغْل المرادى كه گفت:
خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم كه مشغول تطهير شد از براى نماز و کفش خود را از پاى بيرون كرد مارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و کفش را ربود و بالا برد و بيفكند، آن مار از کفش بيرون شد سيد تا اين فضيلت را شنيد آن چه وعده كرده بود به وى عطا كرد آن گاه آن را در شعر خود درآورد و گفت: اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ × لِخُفِّ اَبىِ الحسين وَلِلحُبابِ (الابيات).(30)

 

معجرات نوع چهارم

نوع چهارم: معجزات آن حضرت است در زنده كردن مردگان و شفاى بيماران و معجزاتى كه از اعضاى شريفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم اميرالمؤمنين عليه السلام به بركت آب دهان مبارك آن حضرت كه بر آن ماليده و زنده كردن آهوئى كه گوشت آن را ميل فرموده و زنده كردن بزغاله مرد انصارى را كه آن حضرت را ميهمان كرده بود به آن و تكلم فاطمه بنت اسد رضى اللّه عنهم با آن حضرت در قبر و زنده كردن آن حضرت آن جوان انصارى را كه مادر كور پيرى داشت و شفا يافتن زخم سلمة بن الاكوع كه در خيبر يافته بود به بركت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بريده معاذ بن عفرا و پاى محمد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتيك و چشم فتاده كه از حدقه بيرون آمده بود به بركت آن حضرت و سير كردن آن حضرت چندين هزار كس را از چند دانه خرما و سيراب كردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى كه از بين انگشتان مباركش جوشيد الى غير ذلك.(31)

 

اثر دست مبارك پيامبر

اوّل: راوندى و طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه كودكى را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آوردند كه براى او دعا كند چون سرش را كچل ديد دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو برآورد و شفا يافت. چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مُسَيْلمه آوردند كه دعا كند، مُسيلمه دست بر سرش كشيد آن طفل كچل شد و موهاى سرش ريخت و اين بدبختى به فرزندان او نيز سرايت كرد.(32)
فقير گويد: از اين نحو معجزات واژگونه(33) از مُسَيْلمه بسيار نقل شده از جمله آن كه آب دهان نحس خود را در چاهى افكند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهان زد در چاه ريخت كه آبش بسيار شود آن آبى كه داشت خشك شد و وقتى آب وضوى او را در بستانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست و مردى او را گفت: دو پسر دارم در حق ايشان دعائى بكن.
مُسَيْلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد يكى از آن دو پسر را گرگ دريده بود و ديگرى به چاه افتاده بود. مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او كشيد نابينا گشت با او گفتند اين معجزات واژگونه را چه كنى؟ گفت آن كس را كه در حقّ من شك بود معجزه من بر وى واژگونه آيد.

 

دندان هاى آسيب ناپذير

دوم: سيد مرتضى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه نابغه جَعْدى كه از شُعراى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم تعداد شده قصيده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسيد به اين شعر: بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا × وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِكَ مَظْهَرا
مضمون شعر اين است كه ما رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميدواريم بالاتر از آن را، حضرت فرمود: كه بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى؟ گفت: بهشت يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم! حضرت فرمود: كه نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند.
راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندان هاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود به غير از دهانش و به روايت ديگر هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(34)
سوّم: روايت شد كه ابوهريره خرمائى چند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را در كف دست مبارك پراكنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن و هرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور.(35)
ابوهُريره پيوسته از آن مـِزْوَدِ خرما خورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيز ببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت: لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ × هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ.

 

خرماى تازه از درخت خشك

چهارم: و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم با گروهى از اصحاب به سراى ابوالهَيثَم بن التَّيِّهان رفت. اَبُوالْهيْثَم گفت: مرحبا به رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و اصحابِهِ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشد و ايثار كنم و مرا چيزى بود بر همسايگان بخش كردم.
حضرت فرمود: نيكو كردى جبرئيل چندان در حق همسايه وصيت آورد كه گمان كردم ميراث برند، آن گاه نخلى خشك در كنار خانه نگريست، على عليه السلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت، اندكى مزمزه كرده بر درخت بيفشاند، در زمان درخت خرماى خشك خرماى تازه آورد تا همه سير بخوردند؛ اين از آن نعمت ها است كه در قيامت شما را باشد.(36)

 

زنده كردن دو بچه

پنجم: راوندى روايت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد به زوجه خود گفت: كه بعضى را بپزيد و بعضى بريان كنيد شايد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ما را مُشرف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند و به سوى مسجد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت: بيا تو را ذبح كنم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد.
مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مُرد. آن زن مؤمنه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيا كرد؛ چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل فرود آمد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت: حاضر نيستند.
حضرت فرمود: كه البته بايد حاضر شوند و باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند.(37)

 

بركت در طعام ابوايّوب

ششم: از حضرت سلمان روايت است كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داخل مدينه شد به خانه ابوايوب انصارى فرود آمد و در خانه او به غير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند كه هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابوايوب؛ پس ابوايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد.
پس حضرت فرمود: كه استخوان ها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود برخيز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدابه گفتن شهادتَيْن بلند كردند.(38)

 

شفاى مشرك و ايمان آوردن او

هفتم: شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبوبَراء كه او را (ملاعِبُ الاسِنّة) مى گفتند و از بزرگان عرب بود به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بن ربيعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود كه من هديه مشرك را قبول نمى كنم.
لبيد گفت: كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديه ابوبراء را رد كند. حضرت فرمود: كه اگر من هديه مشركى را قبول مى كردم البته از او را رد نمى كردم؛ پس لبيد گفت: كه علتى در شكم ابوبراء به هم رسيده و از تو طلب شفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك خود را بر آن انداخت و به او داد و گفت: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد.(39)

 

بركت در گوسفند اُم معبد

هشتم: از معجزات متواتره كه خاصّه و عامّه نقل كرده اند آن است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم چون از مكه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه ام مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن أرْيقَط (أرَْقَطّ به روايت طبرى) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند.
گفت: ندارم. و توشه ايشان آخر شده بود؛ پس ام مَعْبَد گفت: اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم. حضرت نظر كرد ديد در كنار خيمه او گوسفندى بسته است. فرمود: اى ام معبد، اين گوسفند چيست؟ گفت: از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن برود براى اين، در خيمه مانده است.
حضرت فرمود: كه آيا شير دارد؟ گفت: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت مدت ها است كه شير نمى دهد. حضرت فرمود: رخصت مى دهى من او را بدوشم؟ گفت: بلى، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شيرى در پستانش مى يابى بدوش.
حضرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت: خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آن قدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ كه شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پرسيد كه اين شير از كجا آورده اى؟ ام معبد قصه را نقل كرد.
ابومعبد گفت: مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است.(40)
نهم: جماعتى از محدثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه من حضرت را بر آن حال مشاهده كردم اين گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم.
زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد به عمل آوريم؛ پس رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى. فرمود: كه چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جو. فرمود: كه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها.
گفتم: هر كه مى خواهى و گمان كردم كه على عليه السلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خود را گفتم كه تو جو را به عمل آور و من گوسفند را به عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم. و به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: يا رسول اللّه، طعام مهيا شده است.
حضرت برخاست و بر كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان! اجابت نمائيد دعوت جابر را؛ پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند.
جابر گفت: من مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم گروه بى حد و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت: كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گفتم: بلى.
گفت: بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پس حضرت مردم را امر فرمود كه در بيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤمنين عليه السلام داخل خانه شدند و به روايت ديگر همه را داخل خانه كرد و خانه گنجايش نداشت هر طايفه كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آن كه آن خانه گنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تنور بكن و يك يك به من بده.
آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤمنين عليه السلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد. فرمود: اى جابر، يك ذراع گوسفند را با آبگوشت بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد.
و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جابر گفت: يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم! گوسفندى بيشتر از دو ذراع ندارد و من تا حال سه ذراع آوردم؟! حضرت فرمود: كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بود و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم.(41)

 

شفاى چشم جانباز

دهم: روايت شده كه قتادة بن النعمان كه برادر مادرى ابوسعيد خُدْرى است و از حاضرشدگان بدر و احد است در جنگ احد زخمى به چشمش رسيد كه از حدقه بيرون آمد، به نزديك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: زنى نيكوروى دارم در خانه كه او را دوست دارم و او نيز مرا دوست مى دارد و روزى چند نيست كه با او بساط عيش و عرش گسترده ام سخت مكروه مى دارم كه مرا با اين چشم آويخته ديدار كند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت: (اَلل هـُمَّ اكْسـِهِ الْجَمالَ) او از اول نيكوتر گشت.(42)
و آن ديده ديگر گاهى به درد مى آمد لكن اين چشم هرگز به درد نيامد و از اين جا است كه يكى از پسران او بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد. عمر گفت: كيست اين مرد؟ او در جواب گفت: اَنَا ابْنُ الَّذي سالَتْ عَلَى الخَدِّعَيْنُهُ × فَرُدَّت بِكَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ × فَعادَتْ كَما كانَتْ لاَِوّلِ مَرَّةٍ × فَيا حُسْنَ ما عَيْنٍ وَ يا حُسْنَ مارَدٍّ.
و نظير اين است حكايت زياد بن عبدالله پسر خواهر ميمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ـ وقتى به خانه ميمونه آمد چون حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم به خانه تشريف آورد ميمونه عرض كرد: اين پسر خواهر من است.
آن گاه حضرت بجانب مسجد شد و (زياد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گذاشت، حضرت در نماز او را نزديك خود جاى داد و دست مبارك بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بينى او فرود آورد و او را به دعاى خير ياد فرمود و از آن پس همواره آثار نور و بركت از ديدار او آشكار بود و از اين جاست كه شاعر پسر او را بدين شعر ستوده است: يابْنَ الّذي مَسَحَ النّبىّ بِرأسِهِ × و دَعالَهُ بِالْخيرِ عِندَالْمَسْجِدِ × مازالَ ذاكَ النُّور في عرينِهِ × حتّى تبوّ برينه في الملحدِ.

 

معجزات نوع پنجم

نوع پنجم: در معجزاتى است كه ظاهر شده از آن حضرت در كفايت شر دشمنان، مانند هلاك شدن مُستهزئين و دريدن شير عُتْبَة بن ابى لهب را و كفايت شر ابوجهل و ابولهب و ام جميل و عامر بن طفيل و زيد بن قيس و معمر بن يزيد و نضر بن الحارث و زُهَير شاعر از آن حضرت الى غير ذلك(43) و ما در اين جا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

 

توطئه ابوجهل

اوّل: على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نزد كعبه نماز مى كرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هر گاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند كرد دستش در گردنش غُل شد و سنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و به نزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت:
من مى روم كه او را بكشم؛ چون به نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و آن حضرت اژدهائى مانند شتر فاصله شد و دُم را بر زمين مى زد و من ترسيدم و برگشتم.(44)
دوم: مشايخ حديث در تفسير آيه شريفه «اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ».(45)
روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم خلعت با كرامت نبوت را پوشيد اوّل كسى كه به او ايمان آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود، پس خديجه رضى اللّه عنها ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيار رضى اللّه عنهما روزى به نزد حضرت آمد ديد كه نماز مى كند و على عليه السلام در پهلويش نماز مى كند، پس ابوطالب با جعفر گفت: كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود؛ پس ‍ جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و حضرت پيش تر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس.
تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس خداوند عالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ما كفايت كرديم شر استهزاء كنندگان را. و استهزاء كنندگان پنج نفر بودند: وليد بن مغيره و عاص بن وائل و اَسوَد بْن مطّلب و اَسْوَد بن عبديغوث و حارث بن طلاطِله؛ و بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند.
پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است؟
حضرت فرمود: بلى، پس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد و پا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آن ها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد (دخترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهان مَشك را نبسته اى؟
وليد گفت: اين خون پدر تو است، آب مَشك نيست؛ پس طلبيد فرزند خود را و وصيت كرد و به جهنم پيوست؛ و چون عامر بن وائل گذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد او كور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد.
و به روايت ديگر اشاره به شكمش كرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا ديده اش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد.
و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد؛ گويند كه مار او را گزيد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيأتش متغير شد چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد.(46)
سوم: راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابوجهل كشته بودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام برد ابوجهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند. (47)
چهارم: ايضا راوندى روايت كرده است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در بعضى از شب ها در نماز سوره (تَبَّتْ يَدا اَبى لَهب) تلاوت نمود، پس گفتند به ام جميل خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود كه ديشب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت: اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مسجد داخل شد ابوبكر به نزد آن حضرت نشسته بود.
گفت: يا رسول اللّه، خود را پنهان كن كه ام جميل مى آيد مى ترسم كه حرف هاى بد به شما بگويد. حضرت فرمود: كه مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابوبكر پرسيد كه آيا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را ديدى؟ گفت: نه. پس به خانه خود برگشت.
پس حضرت امام باقر عليه السلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميان حضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفار قريش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند يعنى بسيار مذمت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمم را مذمت مى گفتند و مذمم نام من نيست.(48)
پنجم: ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفيان پرسيد كه سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند هر نحو كه خواستند و مردم سفيد ديدم كه بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آن ها نمى توانست ايستاد.
ابورافعه با ام الفضل ـ زوجه عباس ـ گفت: اين ها ملائكه اند. ابولهب كه اين را شنيد برخاست و ابورافع را بر زمين زد ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابولهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به (بیماری عدسه) مبتلا كرد و (عدسه) مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند، پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آن كه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند تا پنهان شد.(49)
علامه مجلسى فرموده: كه اكنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هر كه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تل عظيمى شده است؛ پس تأمل كن كه مخالفت خدا و رسول چگونه صاحبان نسب هاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به دَرَجات رفيع بلند ساخته است و به اهل بيت علیهم السلام عزت و شرف ملحق گردانيده است.(50)

 

معجزات نوع ششم

نوع ششم: در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنيان و ايمان آوردن بعضی از ايشان و ما در اين جا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
اوّل: على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عُكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد، پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد، پس به سوى مكه برگشت و چون به موضعى رسيد كه آن را (وادى مجنّه) مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حضرت را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد.
چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند، انذاركنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آن چه را كه پيش ‍ از او گذشته است، هدايت مى كند به سوى حق و به سوى راه راست؛ اى قوم! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانيد و حضرت والى و حاكمى برايشان نصب كرد و در همه وقت به خدمت آن حضرت مى آمدند و امر كرد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مؤمن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشد و ايشان از فرزندان جن اند.(51)
دوم: شيخ مفيد و طبرسى و ساير محدثين روايت كرده اند كه چون حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طايفه اى از كافران جن در اين وادى جاكرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند.
پس اميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه برو به سوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نام هاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آن ها مخصوص گردانيده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود كه با آن حضرت باشيد و آن چه بفرمايد اطاعت نمائيد؛ پس اميرالمؤمنين عليه السلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد.
فرمود: به اصحاب خود كه در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت نكنيد و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترين نام هاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه نزديك بيائيد، چون نزديك آمدند ايشان را آن جا بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قدم هاى ايشان لرزيد، پس حضرت فرياد زد كه منم على بن ابى طالب عليه السلام و وصى رسول خدا و پسر عم او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورت ها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را بجانب راست و چپ حركت مى داد چون به نزديك آن ها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت، اللّه اكْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، چون آثار آن ها برطرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا اميرالمؤمنين؟ ما نزديك بود از ترس ‍ هلاك شويم و بر تو ترسيديم.
حضرت فرمود: كه چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيبت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شر ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايشان به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند و چون جناب اميرالمومنين عليه السلام با اصحاب خود به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود كه پيش از تو آمدند آن ها كه خدا ايشان را به تو ترسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم.(52)
سوم: ابن شهر آشوب روايت كرده است كه (تميم دارى) در منزلى از منزل هاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين واديم و اين قاعده اهل جاهليت بود كه امان از جنيان اهل وادى مى طلبيدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنيد كه پناه به خدا ببر كه جنيان كسى را امان نمى دهند از آن چه خدا خواهد و به تحقيق كه پيغمبر اميان مبعوث شده است و ما در (حجون) در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم رسول پروردگار عالميان.(53)
چهارم: شيخ طبرسى و غير او از زُهْرى روايت كرده اند كه: چون حضرت ابوطالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طايف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند؛ چون به طايف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه ايشان رؤساى طايف بودند و برادران بودند.
(عبيدي اليل) و (مسعود) و (حبيب) پسران عمرو بن عمير و اسلام را بر ايشان اظهار فرمود. يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد و ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟
سومى گفت: واللّه، بعد از اين با تو سخن نمى گويم؛ زيرا كه اگر پيغمبر خدائى شأن تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سزاوار نيست با تو سخن گفتن و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با آن حضرت چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح گردانيدند و خون از آن قدم هاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغ هاى ايشان آمد كه در سايه درختى قرار گيرد، عُتْبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد؛ زيرا كه شدَت عداوت ايشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو تن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را (عداس) مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حضرت رسيد حضرت از او پرسيد كه از اهل كدام زمينى؟
گفت: از اهل نينوا. حضرت فرمود: كه از اهل شهر بنده شايسته يونس بن مَتى. عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟
حضرت فرمود: كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصه يونس خبر داده است و قصه يونس را براى او نقل كرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بو سيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد. چون عُتْبه و شيبه حال آن غلام را مشاهده كردند ساكت شدند و چون غلام به سوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم سجده كردى؟ و پاهاى او را بوسيدى؟ و هرگز نسبت به ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟
گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا، ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب آن را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين (ترسائى) خود بر مدار؛ پس حضرت از ايشان ناميد گرديده باز به سوى مكه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه) (كه اسم موضعى است) رسيد در ميان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از (جن نصيبين) (كه موضعى است از يمن) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنيدند ايمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.
و به روايت ديگر حضرت مأمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد به سوى جنيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن برايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصيبين) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت: كه من مأمور شده ام كه امشب بر جنيان قرآن بخوانم كى از شماها از پى من مى آيد؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.
عبداللّه گفت: چون به اعلاى مكه رسيديم و حضرت داخل دره حجون شد خطى براى من كشيد و فرمود كه در ميان اين خط بنشين و بيرون مَرو تا من به سوى تو بيايم، پس آن حضرت رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن حضرت حايل شدند كه صداى آن جناب را نشنيدم، پس ‍ پراكنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ايشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد و فرمود: آيا چيزى ديدى؟
گفتم: بلى! مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند. فرمود: كه اين ها جن نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس هفت نفر بودند و حضرت ايشان را رسول گردانيد به سوى قوم ايشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.

 

معجزات نوع هفتم

نوع هفتم: در معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است در اخبار از مَغْيبات. فقير گويد: كه ما را كافى است در اين مقام آن چه بعد از اين ذكر خواهيم كرد از اخبار اميرالمؤمنين عليه السلام از غيب؛ زيرا كه آن چه اميرالمؤمنين عليه السلام از غيب خبر دهد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اخذ كرده و از مشكات نبوت اقتباس كرده:
قالَ شيخنَا الْبهائى رحمه اللّه: «جَميع اَحاديثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إلى ائمتنا الاثنى عشروَهُمْ يَنْتهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه عليه و آله و سلم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَة مِنْ تلكَ المشكاة».
لكن ما به جهت تبرك و تيمن به ذكر چند خبر اكتفا مى كنيم: اوّل: حِمْيَرى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در روز بدر اشرفى هائى كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب (فدا) نمود.
او گفت: يا رسول اللّه من غير اين ندارم. فرمود: پس چه پنهان كردى نزد ام الفضل زوجه خود! عباس گفت: من گواهى مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو؛ زيرا كه هيچ كس حاضر نبود به غير از خدا در وقتى كه آن را به او سپردم، پس حق تعالى فرستاد كه «بگو به آن ها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى، به شما خواهد داد بهتر از آن چه از شما گرفته شده است».(54)
و آخر عباس ‍ چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آن چه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود.(55)
دوم: ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه ابوسفيان روزى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم؟ حضرت فرمود: كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو! فرمود: آمده اى كه از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد. گفت: بلى، يا رسول اللّه. حضرت فرمود: كه من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد.
ابوسفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى. حضرت فرمود: كه به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى! ابن عباس گفت: به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود، ابوسفيان منافق بود يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت: چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت.
ابوسفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او بايد ملاحظه كرد؟ شخصى از حاضران گفت: نه. ابوسفيان گفت: ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است. پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: خدا ديده تو را گريان گرداند اى ابوسفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است؛ زيرا كه حق تعالى فرموده است: «وَرَفَعْنالَكَ ذِكْرَكَ».(56)
و بلند كرديم از براى تو نام تو را. ابوسفيان گفت: خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اين جا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد.(57)
سوّم: راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگ ها بيرون رفتيم و نُه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود كه گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و خبر من دروغ نمى شود.(58)
چهارم: راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: دو روز است كه طعام نخورده ام. حضرت فرمود: كه برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم. فرمود: كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند، پس، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم.
حضرت فرمود: كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى! گفت: بلى. فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت: گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم آن چه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زياده گردد؛ پس حضرت فرمود كه هر كه از مردم بى نيازى كند و سؤال نكند خدا او را غنى مى گرداند و هر كه بر خود دَرِ سؤالى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آن ها را سد نمى كند؛ پس ‍ بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤال نكرد و حالش نيكو شد.(59)
پنجم: روايت شده كه چون جعفر بن ابى طالب از حبشه آمد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه) فرستاد ـ و (مؤته) (با همزه) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آن جا تا بيت المقدس دو منزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحه به ترتيب امير لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آن ها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيش روى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كه اى مردم! از اسب ها فرو شويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كنند.
مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند اما جعفر خود از اسب به زير آمد و اسب را پى زد، پس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انبوه شد و كافران حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پره زدند و شمشير و نيزه برآوردند و نخستين، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هم چنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تير داشت، پس دست چپش را قطع كردند اين هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افراشته مى داشت كافرى چون اين بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمرگاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد.
از جابر روايت شده كه همان روزى كه جعفر در مُوتَه شهيد شد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كه الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند و حمله هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت: كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد.
پس فرمود: عَلَم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دست ديگر گرفت، پس فرمود كه دست ديگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چسبانيد، پس فرمود: كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه عبداللّه شهيد شد و عَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.
پس از منبر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است! حضرت فرمود: كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت، آب از ديده هاى مباركش روان شد.
فرمود: كه پيش از شهيد شدن، دست هايش بريده شد و خدا به عوض آن دست ها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هر جا كه خواهد. (60) و از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام را گفت برو و گريه كن بر پسر عمت و واثَكلاه مگو ديگر هر چه در حق او بگوئى راست گفته اى.(61)
و به روايت ديگر فرمود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديگر حضرت فاطمه عليهاالسلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(62)
فقير گويد: كه ما در اين جا اگر چه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آن چه ذكر شد. بالجمله؛ خبر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بلْتَعَة به اهل مكه نوشته بود در فتح مكه. و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيت هایى كه به او وارد خواهد شد و آن كه تنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصى من خواهد رفت چون به منزل (حَوأب) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند.
و خبر داد كه عمار را (فئه باغيه) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن باشد. و خبر داد كه حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام اوّل كسى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤمنين عليه السلام را خبر داد كه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤمنين عليه السلام پيوسته منتظر آن خضاب بود.
و هم در مجالس بسيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان و خاك كربلا را به ام سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان و فرمود به زبير، اوّل كسى كه از عرب بيعته اميرالمؤمنين عليه السلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود به عباس عموى خود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه) صحيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است.
و خبر داد از بناء شهر بغداد و مردن رفاعة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم. و از واقعه حره و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد. و خبر داد از ولادت محمد بن الحنفيه براى اميرالمؤمنين عليه السلام و نام و كُنْيت خود را به او بخشيد. و خبر داد از دفن شدن ابوايوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك.
علامه مجلسى در (حياة القلوب) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده: مُؤلف گويد: آن چه از معجزات آن حضرت مذكور شد از هزار يكى و از بسيار، اندكى است و جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود، خصوصا اين نوع معجزه كه اخبار به امور مغيبه است كه پيوسته كلام معجز نظام سيد اَنام بر اين نوع مشتمل بوده و منافقان مى گفته اند كه سخن آن حضرت را مگوئيد كه در و ديوار و سنگ ريزه ها همه، آن حضرت را خبر مى دهند از گفته هاى ما و اگر عاقلى تفكّر نمايد و عقل خود را حَكَم سازد هر حديثى از احاديث آن حضرت و اهل بيت آن حضرت و هر كلمه از كلمات ظريفه ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است.
آيا عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شريعتى تواند احداث نمود كه اگر به آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مسدود گردد و هر فتنه و فسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقه او باشد و در خصوص هر واقعه از بيوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خويشان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرر فرموده باشد كه از آن بهتر تخيل نتوان كرد و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديثى و خطبه اى اضعاف آن چه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد و در معارف ربانى و غوامض ‍ معانى در مدت قليل رسالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حُطام دنيا آن چه به مردم رسيده تا روز قيامت فحول عُلما در آن ها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آن ها نمى توانند رسيد.(63)

 

پی نوشت:

(1). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/189، تحقيق: دكتر بقاعى، بيروت.
(2). سوره قمر (54)، آيه 1ـ2.
(3). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/163. تحقيق: بقاعى، بيروت.
(4). (تفسير قمى) 2/341، چاپ دارالكتاب، قم.
(5). (مناقب) خوارزمى ص 306، حديث 301، چاپ انتشارات اسلامى. (كشف اليقين). علامه حلى، ص 112، چاپ انتشارات وزارت ارشاد.
(6). (خرائج) راوندى 1/58؛ (بحارالانوار) 17/230.
(7). (خرائج) راوندى 1/48؛ (بحارالانوار) 17/359.
(8). (امالى) شيخ طوسى ص 341، حديث 692، مجلس 12.
(9). (خرائج) 1/155.
(10). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/126.
(11). همان ماخذ.
(12). همان ماخذ 1/160.
(13). همان ماخذ 1/161.
(14). همان ماخذ 1/161.
(15). (خرائج) راوندى 1/23.
(16). (خرائج) 1/165ـ166؛ (بحارالانوار) 17/365.
(17). (قصص الانبياء) راوندى ص 311، حديث 417، چاپ الهادى، قم.
(18). (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 223، خطبه 192.
(19). (ناسخ التواريخ) جزء پنجم، جلد دوم، ص 115، چاپ مطبوعات دينى، قم.
(20). (خرائج) راوندى 1/98.
(21). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/159ـ160.
(22). (بحارالانوار) 17/398.
(23). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/138.
(24). ر.ك: (بحارالانوار) 17/390ـ421، باب پنجم.
(25). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/132.
(26). (بحارالانوار) 17/397.
(27). (قصص الانبياء) راوندى ص 286، حديث 383.
(28). (خرائج) راوندى 1/136.
(29). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/179ـ180؛ (قصص الانبياء) راوندى ص 312، حديث 421.
(30). (الاغانى) ابوالفرج اصفهانى، 7/7-27، (اخبارالسيد)، مرزبانى، ص 171.
(31). ر.ك: (بحارالانوار) 18/1ـ45، باب 6ـ7.
(32). (خرائج) راوندى 1/29، (اعلام الورى) طبرسى 1/82.
(33). در متن (باژگونه) آمده بود.
(34). (امالى) سيد مرتضى 1/192، (مناقب) ابن شهر آشوب 1/117؛ اشعار جعدى در ص 214 (مناقب آمده است).
(35). (مناقب) ابن شهر آشوب، 1/118.
(36). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/161ـ162. با مقدارى تفاوت.
(37). (خرائج) راوندى 2/926.
(38). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/174.
(39). (إعلام الورى) طبرسى 1/84ـ85؛ (خرائج) راوندى 1/33.
(40). (إعلام الورى) طبرسى 1/76ـ77.
(41). (بحارالانوار) 18/32ـ34.
(42). (خرائج) راوندى 1/42.
(43). ر.ك: (بحارالانوار) 18/45ـ75.
(44). (تفسير قمى) على بن ابراهيم 2/212.
(45). سوره حجر (15)، آيه 95.
(46). (بحارالانوار) 18/53ـ55.
(47). (خرائج) راوندى 1/51.
(48). (خرائج) راوندى 2/775.
(49). (بحارالانوار) 18/64.
(50). (حياة القلوب) علامه مجلسى 3/621.
(51). (بحارلانوار) 18/ 89ـ90.
(52). (ارشاد) شيخ مفيد 1/339ـ341، چاپ آل البيت عليهماالسلام، قم.
(53). (مناقب) ابن شهر آشوب 1/121.
(54). سوره انفال (8)، آيه 70.
(55). (قرب الاسناد) حميرى ص 19، حديث 66، چاپ آل البيت عليهماالسلام قم.
(56). سوره شرح (94)، آيه 4.
(57). (قصص الانبياء) راوندى ص 293، حديث 394.
(58). (خرائج) راوندى 1/61.
(59). (خرائج) راوندى 1/89.
(60). (بحارالانوار) 21/53ـ54.
(61). (إعلام الورى) طبرسى 1/214.
(62). (بحارالانوار) 21/57.
(63). (حياة القلوب) 3/666، انتشارات سرور، قم.

منابع: 

منتهي الامال، جلد اول

 

پنج شنبه 26 دی 1392  8:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها