آرامش و زیبایی این روزهای سرد و زمستانی ما مدیون روزهای گرم مقاومت بچه هایی از همین مرز و بوم است که در عملیات کربلای 5 در دشت خونین شلمچه حماسه ها آفریدند و ما بر آن شدیم تا گوشه ای از این رشادت ها را در وجود فرمانده گردان شهادت لشکر 27 محمد رسول الله(ص) یادآور شویم تا شاید در سالروز آسمانی شدن این شهید بزرگوار مشمول دعای خیرشان شویم.
شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف (معروف به جواد صراف) فرمانده گردان شهادت به سال ۱۳۴۰ در تهران و در خانوادهای مذهبی، ساکن خیابان هفده شهریور دیده به جهان گشود. از دوران کودکی به قرآن و اهل بیت (ع) علاقهمند بود. تحصیل خود را تا مقطع دبیرستان ادامه داد. همزمان با اوجگیری اعتراضهای مردمی با رژیم ستمشاهی، به مبارزین پیوست و در تظاهرات، شرکت فعالی داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، جواد صراف به عضویت کمیته و بعد از آن در بیست و پنجم شهریور سال ۱۳۵۹، به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.
همزمان با تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران به جبهههای غرب کشور رفت و در منطقهٔ گیلان غرب ـ سرپل ذهاب به نبرد با دشمن پرداخت. او پس از مدتی به جنوب ایران روانه شد و به خیل سلحشوران لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) پیوست. وی در عملیاتهای متعدد این لشکر نظیر: مسلم بن عقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، کربلای۱ و کربلای ۵ با مسئولیتهای مختلفی از نیروی عادی گرفته تا فرمانده گردان شرکت فعال داشت و سرانجام بیست و دوم دی سال ۱۳۶۵، طی عملیات کربلای ۵ با سمت فرماندهی گردان شهادت در منطقهٔ شلمچه به شهادت رسید.
سردار شهید جواد صراف، با آنکه جثهای ضعیف و لاغر داشت، در پادگان دو کوهه آن هم در گرمای تابستان روزه میگرفت. بعدازظهرها که گرما اوج میگرفت، پاهایش را در ظرفی پر از آب و یخ قرار میداد تا بلکه اندکی از شدت حرارت بدنش کاسته شود. هیچ موقع هم به دنبال گرفتن مسئولیت در لشکر نبود و دیر مسئولیتی را میپذیرفت. ولی وقتی وظیفهای را به عهده میگرفت برای انجام آن از جان مایه میگذاشت. جواد از دلیران حاضر در میدان نبرد بود.
آقای مجید آقامیری، از همرزمان شهید صراف خاطرهای از ایشان را اینگونه میگوید:
جواد صراف در هدایت عملیات بسیار شجاع بود و هوش بالایی داشت. سختترین پاتکهای دشمن را با آرامش و خلاقیت دفع میکرد. در جریان عملیات کربلای ۱، شبی که گردان ما به خط زد و اهداف خود را به دست آورد، هنگام صبح دیدیم که نیروهای دشمن با تانکهایشان در نزدیکی ما قرار گرفتهاند، به گونهای که حتی صدای صحبت کردن آنها را هم به وضوح میشنیدیم. هیچ کس نمیدانست چکار باید کرد.
ناگهان دیدم شهید صراف که آن زمان معاون گردان بود، فریاد میزند: «تیربارچی»! از جایم پریدم و گفتم: «بله» گفت: «این قسمت خاکریز ـ با دست به قسمتی از خاکریز دوجداره که باز بود اشاره کرد ـ یک خط آتش ببند تا بچههای آر.پی.جی زن گردان ما بتوانند بروند پشت آن یکی خاکریز». من هم بلافاصله شروع به تیراندازی به طرف آن قسمت کردم و در آنجا یک دیوار آتش ایجاد نمودم. جواد صراف، همراه چند آر.پی.جی زن به آن «طرف خاکریز رفتند و چند موشک به سمت تانکهای عراقی و نیروهای پشت آن شلیک کردند. آه و نالهٔ بعثیها به وضوح به گوش میرسید. آنها به شدت گیج شده بودند، به طوری که اصلاً نمیدانستند از کدام طرف باید فرار کنند.
گودرزی از دیگر همرزمان شهید صراف در وصف جوانمردی او میگوید:
یک روز سوار بر یک ماشین لندور، داشتیم به طرف مهران میرفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده میرود. تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا میروی؟» گفت: وقتی که مجروح شدم، مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکترها گفتند: باید بستری شوی، ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست من در بیمارستان استراحت کنم و نیروهای من در خط بجنگند و آنها را تنها بگذارم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که میبینی، دارم میروم سمت خط.
آقای جعفری از دوستان نزدیک شهید صراف، دربارهٔ ایشان چنین اظهار نظر میکند:
جواد صراف، عشق زیادی به اهل بیت پیامبر اکرم (ص) داشت. فریاد «حسین جان، حسین جان» او، که از عمق جان سوختهاش برمیآمد، هرگز فراموشم نمیشود. صراف، صفای دیگری داشت. کمتر کسی مثل او بود. با بچههای بسیجی خیلی عیاق و در کارش خیلی جدی و سختگیر بود.
در عملیات کربلای ۱ هیچ گونه مسئولیتی نداشت، ولی این باعث نشده بود که دست از کارزار بردارد. او (جواد صراف) از افراد همیشه حاضر در میدان نبرد بود. در گرمای تیر ماه سال ۶۵ و در ظهر عملیات کربلای یک، او را روی تپههای قلاویزان دیدم که با تنی خاکآلود، در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، غوغایی دیدنی به پا کرده بود. یک انگشتری عقیق داشتم که خیلی نظرش را جلب کرده بود. لذا بنا شد انگشترهایمان را با هم عوض کنیم. پس از گذشت سالها وقتی به آن انگشتر نگاه میکنم، خاطرهٔ شجاعتها و رشادتهای آن بزرگمرد در نظرم تجسم مییابد. در عملیات کربلای ۵ فرماندهی گردان شهادت را بر عهده داشت. در حین عملیات از جهت کمبود مهمات احتمال میدهد که برای نیروهایش مشکلی پیش بیاید؛ لذا با تویوتا برای رساندن مهمات حرکت میکند. در راه بازگشت، هدف تیر بعثیان کافر قرار میگیرد و خون سرخش، خاک گرم شلمچه را رنگین میسازد.
کوچه سرگردانی
ندارد زمین صفایی آسمانی
دلم گرفته از بیکسیها ودل واپسیهای زمین...
فاصلهها چه بیرحمانه ما را از شما جدا کرد
دستان پر از ظلمت شب یاد بارانیتان را با ما تنها میگذارد. صداقت
لحظات خورشیدی با شما بودن را به کدامین گنج عشاق باید فروخت؟
چقدر آسمان را دوست دارم هرگاه دلتنگ شدم واز غم دوری نالیدم به او نگریستم
ای ابرهای نشسته در دل آسمان به خاطر بهاران قسمتان میدهم هرگاه
از ریسمان محبتی که بعد از جنگ سالهاست بر دل پیچیدهام، رها شدم
برسرم ببارید وبشویید غبارهای غفلت را تا به یاد بیاورم مدیون چه
کسانی هستم. چقدر دلتنگ هوای ابری دو کوههام
ستارههای چشمک زن خیال با شما بودن را به کدامین
آسمان امیدباید به امانت بسپاریم کاش میشد خالی شوم از همهی
کوههای دلتنگی که راه نفسم را تنگ کرده
میدانم که از حالم با خبرید باز بغضی در گلویم چنگ میاندازد و قطره
شبنمی که به بهانه سالگرد شهادتت راه را برای سیل اشکم باز میکند
نزدیک شده که خانهٔ عمرم شود خراب
رحمی بکن وگرنه خراب است کار من
خدا کند که نمیرم در آرزوی شهادت...
برای آسمانیترین مرد آسمانم شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف
منبع: وبلاگ کوچه سرگردانی