مادر رسول خدا (ص) و ازدواج عبد الله
در تاریخ آمده که پس از داستان ذبح عبد الله و نحر یکصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و یک سر بخانه وهب بنعبد مناف...که در آنروز بزرگ قبیله خود یعنى قبیله بنى زهرهبود آورد و دختر او آمنه را که در آنروز بزرگترین زنان قریش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
و یکى از نویسندگان این کار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غیر عادى دانسته و در صحت آن تردید کرده است،ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى که از نجاتعبد الله از آن معرکه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلبمىخواست با اینکار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران کردهباشد،اینکار گذشته از اینکه غیر عادى نیست، طبیعى هم بنظرمىرسد.
و البته این مطلب طبق گفته ابن اسحاق است که در سیره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى دیگر این ازدواج یک سالپس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و دیگر این بحثپیش نمىآید.
یک داستان جنجالى
در اینجا باز هم یک داستان جنجالى در تاریخ آمده کهبرخى از نویسندگان حرفهاى هم آنرا پر و بال داده و بصورتمبتذل و هیجان انگیزى در آورده و سوژهاى بدست برخى دشمنانمغرض اسلام داده و از اینرو برخى از سیره نویسان در اصل آنتردید کرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانستهاند.
و البته این داستان بگونهاى که در سیره ابن هشام نقل شدهمخدوش و مورد تردید است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان دیگر،قابل توجیه بوده ووجهى براى رد آن دیده نمىشود.
آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده اینگونه است کهگوید:
«هنگامى که عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مىگشت،عبورشان به زنى از قبیله بنى اسد بنعبد العزى بن قصى بن کلاب افتاد که آن زن کنار خانه کعبهبود و خواهر ورقة بن نوفل بوده (3) و هنگامى که نظرش به صورتعبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله کجا مىروى؟پاسخ داد:
بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى کهبراى تو قربانى کردند به تو بدهم که هم اکنون با من درآمیزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمىتوانم بااو مخالفت کرده و از او جدا شوم...!»
ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه کهذکر شد نقل کرده و سپس مىنویسد:
«گفتهاند:پس از آنکه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه بهرسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بیرون آمده نزد همانزن رفت و بدان زن گفت:چرا اکنون پیشنهاد دیروز خود راامروز نمىکنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنکه آن نورى کهدیروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و دیگر مرا به تو نیازىنیست!و آن زن از برادرش ورقة بن نوفل-که به دین نصرانیتدر آمده بود و کتابها را خوانده بود-شنیده بود که در این امت،پیامبرى خواهد آمد...» (4)
ابن هشام سپس داستان دیگرى نیز شبیه بهمین داستان از زندیگرى که نزد آمنه بوده نقل مىکند که آن زن نیز قبل از ازدواجعبد الله با آمنه از وى خواست با وى در آمیزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزنبرگشت و بدو پیشنهاد آمیزش کرد ولى آنزن نپذیرفت و گفت:
دیروز میان دیدگان تو نور سفیدى بود که امروز نیست... (5)
البته نقل مذکور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-که در ایمان و عفت او جاى تردید نیست-مناسب نیست،بلکهبا شیوه هیچ مرد آزاده و با کرامتى که پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمىتوانیم آنرابپذیریم،و با دلیل عقلى و نقلى آنرا مردود مىدانیم،اگر چهدیگر سیره نویسان نیز نوشته و نقل کرده باشند!
اما بر طبق نقلى که مرحوم ابن شهر آشوب و دیگرانکردهاند (6) داستان اینگونه است:
«کانت امراة یقال لها:فاطمة بنت مرة قد قرات الکتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب، فقالت:انت الذی فداک ابوک بماة من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لک ان تقع علی مرة و اعطیکمن الابل ماة؟فنظر الیها و انشا:
اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبینه فکیف بالامر الذی تبغینه
و مضى مع ابیه فزوجه ابوه آمنة فظل عندها یوما و لیلة،فحملتبالنبی صلى الله علیه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلمیر بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلک مختبرا:
هل لک فیما قلت لی فقلت:لا؟
قالت:
قد کان ذاک مرة فالیوم لافذهبت کلمتا هما مثلا!
ثم قالت:ای شیء صنعت بعدی؟قال:زوجنی ابی آمنة فبتعندها،فقالت:
لله ما زهریة سلبت ثوبیک ما سلبت؟و ما تدری
ثم قالت:رایت فی وجهک نور النبوة فاردت ان یکون فی و ابىالله الا ان یضعه حیثیحب،ثم قالت:
بنی هاشم قد غادرت من اخیکم امینة اذ للباه یعتلجان کما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما کل ما یحوى الفتى من نصیبه بحرص و لا ما فاته بتوانی
و یقال:انه مر بها و بین عینیه غرة کغرة الفرس.»
که خلاصه ترجمهاش چنین است که گفتهاند:در مکه زنىبود به نام:«فاطمه دختر مرة»،که کتابها خوانده و از اوضاعگذشته و آینده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد اللهرا دیدار کرده بدو گفت:توئى آن پسرى که پدرت صد شتر براىتو فدا کرد؟
عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى یکبار با من هم بستر شوى و صد شتربگیرى؟
عبد الله نگاهى بدو کرده گفت:
اگر از راه حرام چنین درخواستى دارى که مردن براى منآسانتر از اینکار است،و اگر از طریق حلال مىخواهى کهچنین طریقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنین درخواستىرا مىکنى؟
عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد المطلب او را بهازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را دیدار کرده و ازروى آزمایش بدو گفت:آیا حاضرى اکنون به ازدواج من درآئىو آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى بصورت عبد الله کرد و گفت:حالا نه،زیراآن نورى که در صورت داشتى رفته، سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوى پیشین تو چه کردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم ومشتاق بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولى خدا نخواست، و اراده فرمود آنرا در جاى دیگرى بنهد،و سپس چند شعر نیزبعنوان تاسف سرود.و گفتهاند: هنگامى که عبد الله بدو برخوردسفیدى خیره کنندهاى میان دیدگان عبد الله بود همانند سفیدىپیشانى اسب....
و همانگونه که مشاهده مىکنید تفاوت میان این دو نقلبسیار است،و بدینصورت که در نقل مرحوم ابن شهر آشوب استمنافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نیز نقلمزبور قابل قبول و پذیرش است،و دلیل بر رد آن نداریم،و اللهالعالم.
داستان ولادت
و بهر حال ثمره این ازدواج میمون و مبارک تنها یک فرزندبود،و او همان وجود مقدس رسول گرامى اسلام حضرتمحمد«ص»بود که متاسفانه پس از ولادت آنحضرت بفاصلهاندکى که در برخى از روایات دو ماه،و در نقل دیگرى هفتماه و بقولى یکسال ذکر شده،عبد الله در مدینه و در سفرى که ازشام باز مىگشت نزد دائیهاى خود در قبیله«بنى النجار»از دنیارفت،و در همانجا دفن شد.
مکان ولادت
ولادت رسول خدا«ص»در مکه بوده،و در خانهاى در شعبابى طالب که بعدها رسول خدا آنرا به عقیل بن ابى طالببخشید،و فرزندان عقیل آنرا به محمد بن یوسف ثقفى فروختند ومحمد بن یوسف آنرا جزء خانه خویش ساخت و به نام او مشهورگردید.
و در زمان هارون،مادرش خیزران آنجا را گرفت و از خانهمحمد بن یوسف جدا کرد و مسجدى ساخت و بعدها بصورتزیارتگاهى در آمد،و بعدا که وهابیون در حجاز تسلط یافته و مکهرا گرفتند روى نظریه عبد الوهاب مؤسس مذهبشان که تبرک بهقبور پیمبران و مردان صالح الهى را شرک مىدانستند،و بهمینجهت قبور ائمه دین و بزرگان اسلام را در مکه و مدینه ویرانکردند،آنجا را نیز ویران کرده و بصورت مزبله و طویلهاىدر آوردند.
زمان ولادت و برخى گفتهاند:ولادت آنحضرت در خانهاى در نزدیکى کوه«صفا»بوده است. (7)
شاید یکى از پر اختلافترین مسائل تاریخ زندگانى پیغمبراسلام اختلاف موجود در تاریخ ولادت آن بزرگوار باشد که اگرکسى بخواهد همه اقوال را در اینباره جمع آورى کند به بیش ولى همین گونه که مىدانید مشهور نزد محدثین شیعه (9) آنست که ولادت آنحضرت در هفدهم ربیع الاولو نزد دانشمندان اهل سنت در دوازدهم آن ماه بود،و در مورد روزآن نیز مشهور نزد ما آنست که این ولادت فرخنده در روز جمعهپس از طلوع فجر بوده و نزد آنان مشهور آن است که در روز دوشنبه بوده است.
حمل در ایام تشریق
در چند جا از کتابهاى حدیثى و تاریخى مانند کافى ومناقب ابن شهر آشوب و کتاب عدد (10) و برخى دیگر از کتابهاى اهلسنت نیز دیده مىشود که گفتهاند:زمان حمل در یکى از ایام تشریق-یعنى یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ماه حج-انجام شده وروى این جهت گفتهاند: شاید قول به اینکه ولادت در ماهرمضان بوده صحیحتر باشد،چون مدت حمل بطور طبیعى انجامشده و اعجازى در اینباره نقل نشده و کمتر یا بیشتر از نه ماه نبودهاست و روى حساب فاصله مدت حمل تا نه ماه باید ولادت درماه رمضان بوده باشد.
ولى پاسخ این اشکال را مرحوم شهید و مجلسى«ره»ودیگران به اینگونه دادهاند که این تاریخ روى حساب«نسىء»
است که در زمان جاهلیت انجام مىدادند،و خلاصه معناى«نسىء»با تفسیرهاى مختلفى که از آن شده این بوده است کهآنها روى اغراض و هدفهاى نامشروع و نادرستى که داشتند طبقدلخواه بزرگانشان ماههاى حرام را-که یکى از آنها ماه ذى حجهبوده-پس و پیش و جلو و عقب مىانداختند،و بجاى ماه حراماصلى و واقعى،ماه دیگرى را بصورت قراردادى براى خود ماهحرام قرار میدادند،و اعمال حج را بجاى ذى حجه در آن ماهدلخواه خود انجام مىدادند،که قرآن کریم این عمل را«زیادهدر کفر»نامیده و نادرستخوانده،آنجا که فرماید:
انما النسىء زیادة فی الکفر یضل به الذین کفروا یحلونهعاما و یحرمونه عاما لیواطئوا عدة ما حرم الله فیحلوا ما حرم الله،زین لهم سوء اعمالهم و الله لا یهدى القوم الکافرین (11) و روى این حساب حج در آن سال در ماه جمادى الآخرة بودهچنانچه حمل نیز در آنسال در همان ماه بوده همانگونه که دربرخى از روایات آمده-مانند روایت کتاب اقبال که دربحار الانوار نقل شده- (12) و برخى از نویسندگان احتمال دیگرى نیز داده و گفتهاند:
اعراب در دو موقع حج مىکردهاند یکى در موقع ذى الحجة ودیگرى در ماه رجب،و تمام اعمال حج را در این دو فصل انجاممىدادند،و بنابر این ممکن است منظور از ایام تشریق، (یازدهمو دوازدهم و سیزدهم)ماه رجب باشد که در اینصورت تا هفدهمربیع الاول هشت ماه و اندى مىشود. (13)
حدیث:ولدت فی زمن الملک العادل
این حدیث نیز در برخى از روایات بدون سند از رسولخدا«ص»نقل شده که فرمود:«ولدت فى زمن الملک العادلانوشیروان» (14) من در زمان پادشاه دادگر یعنى انوشیروان متولدشدم...
ولى این حدیث گذشته از اینکه از نظر عبارت فصیح نیست وبسختى مىتوان آن را به یک ادیب عرب زبان نسبت داد تا چهرسد به پیامبر اسلام و فصیحترین افراد عرب از چند جهت جاىخدشه و تردید است:
1-از نظر سند که بدون سند و بطور مرسل نقل شده...و ازکتاب«الموضوعات الکبیر على قارى»-یکى از دانشمندان اهلسنت-نقل شده که در باره این حدیث چنین گفته:
«...قال السخاوى لا اصل له،و قال الزرکشى کذب باطل،و قال السیوطى قال البیهقى فى شعب الایمان:تکلم شیخناابو عبد الله الحافظ بطلان ما یرویه بعض الجهلاء عننبینا«ص»ولدت فى زمن الملک العادل یعنى انوشیروان». (15)
یعنى سخاوى گفت:این حدیث اصلى ندارد،و زرکشىگفته:دروغ باطلى است،و سیوطى از بیهقى در شعب الایماننقل کرده که استادش ابو عبد الله حافظ در باره بطلان آنچه برخىاز نادانان از پیغمبر ما«ص»روایت کردهاند که فرمود:«ولدتفى زمن الملک العادل یعنى انوشیروان»سخن گفته...
2-طبق این حدیث رسول خدا«ص»انوشیروان ساسانى رابه عدالتستوده،و دادگر و عادل بودن او را گواهى داده،و بلکهبه ولادت در زمان وى افتخار ورزیده،ولى با اطلاعى که ما ازوضع دربار ساسانیان و انوشیروان داریم نسبت چنین گفتارىبرسولخدا«ص»و تایید عدالت او از زبان رسول خدا«ص»قابلقبول و توجیه نیست،و ما در اینجا گفتار یکى از نویسندگانمعاصر را که در باره زندگى چهارده معصوم علیهم السلام قلمفرسائىکرده و اکنون چشم از این جهان بر بسته ذیلا براى شما نقل مىکنیم،تا بهبینیم واقعا سلطان عادلى در گذشته وجود داشته؟و آیا انوشیروانعادل بوده یا نه؟نویسنده مزبور چنین مىنویسد:
انوشیروان کسرى به عدالت مشهور است ولى اگر نگاهىبى طرفانه باوضاع اجتماعى ایران در زمان سلطنت وىبیفکنیم خواه و ناخواه ناچاریم این عدالت را یک«غلطمشهور»بنامیم. زیرا در زمان سلطنت انوشیروان عدالت اجتماعى بر مردم ایران حکومت نمىکرد.
در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود.ملت ایران در آنتاریخ با یک اجتماع چهار طبقهاى بسر مىبرد که محال بودبتواند از عدالت و انصاف حکومت بهرهور باشد.
درست مثل آن بود که ملت ایران را در چهار اتاق مجزا ومستقل جا بدهند و هر یک از این چهار اتاق را با دیوارىمحکمتر از آهن و روى،از اتاق دیگر سوا و جدا بسازند.
گذشته از شاه و خاندان سلطنتى که در راس کشور قرار داشتندنخستین صف، صف«ویسپهران»بود که از صفوف دیگرملت به دربار نزدیکتر و از قدرت دربار بهرهورتر بود. طبقهویسپهران از امیرزادگان و«گاهپور»ها تشکیل مىیافت.
و بعد طبقه«اسواران»که باید از نجبا و اشراف ملت تشکیلبگیرد...امراى نظام و سوارگاران کشور از این طبقهبر مىخواستهاند.
طبقه سوم طبقه دهگانان بود که کار کتابت و دبیرى وبازرگانى و رسیدگى بامور کشاورزى و املاک را بعهدهداشت.
طبقه چهارم که از اکثریت مردم ایران تشکیل مىشدپیشهوران و روستاییان بودند،سنگینى این سه طبقه زورمند واز خود راضى بر دوش طبقه چهارم یعنى پیشهوران و روستاییانفشار مىآورد.مالیات را این طبقه ادا مىکرد.کشت و کاربعهده این طبقه بود رنجها و زحمتهاى زندگى را این طبقه مىکشید و آن سه طبقه دیگر که از دهگانان و اسواران وو یسپهران تشکیل مىیافت به ترتیب از کیفها و لذتهاىزندگى یعنى دسترنج طبقه چهارم استفاده مىکرد.
میان این چهار طبقه دیوارى از آهن و پولاد بر پا بود که مقدورنبود بتوانند با هم بیامیزند. اصلا زبان یکدیگر رانمىفهمیدند.
اگر از طبقه ویسپهران پسرى دل به یک دختر دهگانى یادخترى از دختر اسواران مىبست ازدواجشان صورت پذیر نبود.
انگار این چهار طبقه چهار ملت از چهار نژاد علیحده وجداگانه بودند که در یک حکومت زندگى مىکردند.
تازه طبقه ممتازه دیگرى هم وجود داشت که دوش به دوشحکومت بر مردم فرمان مىراند. این طبقه خود را مطلقا فوقطبقات مىشمرد زیرا بر مسند روحانیت تکیه زده بود و اسمش«موبد»بود.فکر کنید.آن کدام عدالت است که مىتواند براین ملت چهار اشکوبه بیک سان حکومت کند.
این طبقه بندى در نفس خود بزرگترین ظلم است.این خودنخستین سد در برابر جریان عدالت است تا این سد شکستهنشود و تا عموم طبقات بیک روش و یک ترتیب بشمار نیایند، تا ویسپهران و پیشهوران دست برادرى بهم نسپارند و پنجهدوستى همدیگر را فشار ندهند محال است از عدالت اجتماعىو برابرى در حقوق عمومى بیک میزان استفاده کنند.
در حکومتساسانیان حیات اجتماعى بر دو پایه«مالکیت»و«فامیل»قرار داشت.ملاک امتیاز در خانوادهها لباس شیکو قصر مجلل و زنهاى متعدد و خدمتگذاران کمر بسته بود.
«خسروانى کلاه و زرینه کفش علامت بزرگى بود»طبقاتممتاز یعنى مؤبدان و ویسپهران در زمان ساسانیان از پرداختمالیات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.
پیشهوران زحمت مىکشیدند،پیشه وران بجنگ مىرفتند،پیشه ورانکشته مىشدند و در عین حال نه از اینهمه رنج وفداکارى تقدیر مىشدند و نه در زندگى خود روى آسایش وآرامش مىدیدند.
تحصیل علم و معارف ویژه مؤبدان و نجبا بوده،بر طبقهچهارم حرام بود که دانش بیاموزد و خود را جهت مشاغل عالیهمملکت آماده بدارد.
حکیم ابو القاسم فردوسى در شاهنامه خود حکایتى دارد از«کفشگر»و«انوشیروان»روایت مىکند که خیلى شنیدنىاست و ما اکنون عین روایت را از شاهنامه در اینجا بعنوانشاهد صادق نقل مىکنیم:
بشاه جهان گفت بو ذرجمهر که اى شاه با داد و با راى و مهر سوى گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار مانده سپاه بدین شهرها گرد ما،در کس است که صد یک ز مالش سپه را بس است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان کار شد شاه همداستان که داناى ایران بزد داستان فرستادهاى جست بو ذرجمهر خردمند و شادان دل و خوبچهر بدو گفت از ایدر دو اسبه برو گزین کن یکى نام بردار گو ز بازارگانان و دهقان شهر کسى را کجا باشد از نام بهر ز بهر سپه این درم وام خواه بزودى بفرماید از گنجشاه
فرستاده بزرگمهر در میان دهقانان و بازرگانان شهر مرد کفشگرىرا پیدا کرد که پول فراوان داشت.
یکى کفشگر بود موزه فروش بگفتار او پهن بگشاد گوش درم چند باید؟بدو گفت مرد دلاور شمار درم یاد کرد چنین گفت کى پر خرد مایهدار چهل مر درم،هر مرى صد هزار بدو کفشگر گفت کاین من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بیاورد قپان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر بکار و قلم
کفشگر با خوشرویى و رغبت ثروت خود را در اختیار فرستادهبزرگمهر گذاشت.
بدو کفشگر گفت اى خوب چهر نرنجى بگویى به بو ذرجمهر که اندر زمانه مرا کودکیست که آزار او بر دلم خوار نیست بگویى مگر شهریار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان که او را سپارم به فرهنگیان که دارد سرمایه و هنگ آن فرستاده گفت این ندارم برنج که کوتاه کردى مرا راه گنج
فرستاده به کفشگر وعده داد که استدعاى او بوسیله بزرگمهر بعرضانوشیروان برسد.و بزرگمهر هم با آب و تاب بسیار تقاضاى کفشگررا که اینهمه درهم و دینار بدولت تقدیم داشته بود در پیشگاه شاهمعروض داشت و حتى خودش هم خواهش کرد:
اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر ز یزدان بخواهد همى جان شاه که جاوید باد و سزاوار گاه
اما انوشیروان بیرحمانه این تقاضا را رد کرد و حتى پول کفشگر راهم برایش پس فرستاد و در پاسخ چنین گفت:
بدو شاه گفت اى خردمند مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد برو همچنان باز گردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و در چو بازارگان بچه،گردد دبیر هنرمند و با دانش و یادگیر چو فرزند ما بر نشیند به تخت دبیرى ببایدش پیروز بخت هنر باید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش بدستخردمند مرد نژاد نماند بجز حسرت و سرد باد شود پیش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نیابد سپاس
و دست آخر گفت که دولت ما نه از این کفشگر وام مىخواهد و نهاجازه مىدهد که پسرش به مدرسه برود و تحصیل کند زیرااین پسر پسر موزه فروش استیعنى در طبقه چهارم اجتماع قراردارد و«پیروز بخت»نیست در صورتیکه براى ولیعهد مادبیرى«پیروز بخت»لازم است.
آرى بدین ترتیب پسر این کفشگر و کفشگران دیگر و طبقاتىکه در صف نجبا و روحانیون قرار نداشتند حق تحصیل علم وکسب فرهنگ هم نداشتند.
البته انوشیروان به نسبت پادشاهان دیگر از دودمانهاىساسانى و غیر ساسانى که مردم را با شکنجه و عذابهاىگوناگون مىکشتند عادل است.
آنچه مسلم است اینست که کسرى انوشیروان دیوانعدالتى بوجود آورده بود و تا حدودى که مقتضیات اجتماعىاجازه مىداد به داد مردم مىرسید ولى اینهم مسلم است کهدر یک چنین اجتماع...در اجتماعى که به پسر کفشگر حقتحصیل علم ندهند و ویرا از عادىترین و طبیعىترین حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند عدالت اجتماعى برقرارنیست.
گناه کفشگر به عقیده شاهنشاه ساسانى این بود که«پیروزبخت»نبود...
در اینجا باید بعرض خسرو انوشیروان رسانید که آیا اینکفشگر زاده«نا پیروز بخت»ایرانى هم نبود؟
نگارنده گوید:تازه معلوم نیست چگونه این داستان از لابلاىتاریخ ساسانیان و پادشاهان که پر از مدیحه سرائى و تمجیدهاىآنچنانى است نقل شده،و فردوسى که معمولا افسانهپرداز آنانبوده و گاهى بگفته خودش کاهى را به کوهى جلوه مىدادهچگونه این داستان را با این آب و تاب نقل کرده؟و گویا اینبیدادگرى را عین عدالت و داد مىدانسته،که آنرا در کتاب خودبنظم درآورده و زحمتسرودن آنرا بخود داده است!!و شاید-چنانچه بعضى احتمال دادهاند-هدف فردوسى نیز همینافشاءگرى بوده که از این دروغ مشهور پرده بردارد و عدالتدروغین انوشیروان را بر ملا سازد!
3-اختلاف در نقل حدیث و بخصوص اختلاف در متن آنکه سبب تردید در اصل حدیث و تضعیف آن مىشود زیرا دربرخى از روایات همانگونه که شنیدید«ولدت فى زمن الملک العادل انوشیروان»است،و در برخى دیگر بدون لفظ«انوشیروان»و در برخى با اضافه کلمه«یعنى»است،بگونهاىکه از نقل«على قارى»استنباط مىشد که معلوم نیست کلمه«یعنى»از اضافات راوى استیا جزء متن روایت است،و دربرخى از نقلها متن این روایت بگونه دیگرى نقل شده که نه لفظ«عادل»در آن است و نه لفظ«انوشیروان»مانند روایتاعلام الورى طبرسى و کشف الغمه که در آن اینگونه است:
«...ولدت فى زمان الملک العادل الصالح»
که همین عبارت در نقل مجلسى«ره»در بحار الانوار لفظ«العادل»هم ندارد و اینگونه نقل شده«ولدت فى زمان الملکالصالح»که طبق این نقل معلوم نیست این پادشاه عادل صالح،یا این پادشاه صالح و شایسته چه کسى بوده،چون بر فرض صحتحدیث روى این نقل معلوم نیست منظور رسولخدا«ص»
انوشیروان باشد،و از اینرو مرحوم طبرسى و اربلى که خود متوجهاین مطلب بودهاند قبل از نقل این قسمت در مورد سال ولادتآنحضرت مىنویسند:
«...و ذلک لاربع و ثلاثین سنة و ثمانیة اشهر مضت من ملککسرى انوشیروان بن قباد...و هو الذى عنى رسول الله-صلى اللهعلیه و آله-على ما یزعمون:ولدت فى زمان الملک العادل الصالح».عام الفیلمشهور در میان اهل تاریخ آن است که ولادت رسول خدا درعام الفیل بوده، و عام الفیل همان سالى است که اصحاب فیلبسرکردگى ابرهه بمکه حمله بردند و بوسیله پرندههاى ابابیلنابود شدند.
و اینکه آیا این داستان در چه سالى از سالهاى میلادى بودهاختلاف است که سال 570 و 573 ذکر شده،ولى با توجه بهاینکه مسیحیان قبل از اسلام تاریخ مدون و مضبوطى نداشتهاندنمىتوان در اینباره نظر صحیح و دقیقى ارائه کرد،و از اینرو ازتحقیق بیشتر در اینباره خوددارى مىکنیم،و به داستان اصحابفیل که از معجزات قرآن کریم بشمار مىرود مىپردازیم،و البتهداستان اصحاب فیل با اجمال و تفصیل و با اختلاف زیادىنقل شده،و ما مجموعهاى از آنها را در زندگانى رسولخدا«ص»تدوین کرده و برشته تحریر در آوردهایم که ذیلا براىشما نقل مىکنیم،و سپس پارهاى توضیحات را ذکر خواهیم کرد:
داستان اصحاب فیل
کشور یمن که در جنوب غربى عربستان واقع است منطقهحاصلخیزى بود و قبائل مختلفى در آنجا حکومت کردند و ازآنجمله قبیله بنى حمیر بود که سالها در آنجا حکومت داشتند.
ذونواس یکى از پادشاهان این قبیله است که سالها بر یمنسلطنت مىکرد،وى در یکى از سفرهاى خود به شهر«یثرب»
تحت تاثیر تبلیغات یهودیانى که بدانجا مهاجرت کرده بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست کشیده بدین یهود در آمد.طولىنکشید که این دین تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازیهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیرة العرب وشهرهائیکه در حتحکومتش بودند کمر بست،تا آنجا کهپیروان ادیان دیگر را بسختى شکنجه مىکرد تا بدین یهود درآیند،و همین سبب شد تا در مدت کمى عربهاى زیادى بدینیهود درآیند.
مردم«نجران»یکى از شهرهاى شمالى و کوهستانى یمنچندى بود که دین مسیح را پذیرفته و در اعماق جانشان اثر کردهبود و بسختى از آن دین دفاع مىکردند و بهمین جهت از پذیرفتنآئین یهود سر پیچى کرده و از اطاعت«ذونواس»سرباز زدند.
ذونواس بر آنها خشم کرد و تصمیم گرفت آنها رابسختترین وضع شکنجه کند و بهمین جهت دستور داد خندقىحفر کردند و آتش زیادى در آن افروخته و مخالفین دین یهود رادر آن بیفکنند،و بدین ترتیب بیشتر مسیحیان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نیز طعمه شمشیر کرده و یا دست و پاو گوش و بینى آنها را برید،و جمع کشتهشدگان آنروز رابیست هزار نفر نوشتهاند و بعقیده گروه زیادى از مفسران قرآنکریم«داستان اصحاب اخدود»که در قرآن کریم(در سورهبروج)ذکر شده است اشاره بهمین ماجرا است.
یکى از مسیحیان نجران که از معرکه جان بدر برده بود ازشهر گریخت،و با اینکه ماموران ذونواس او را تعقیب کردندتوانست از چنگ آنها فرار کرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنیه-برساند،و خبر این کشتار فجیع را به امپراطور روم کهبکیش نصارى بود رسانید و براى انتقام از ذونواس از وى کمکخواست.
امپراطور روم که از شنیدن آن خبر متاثر گردیده بود در پاسخوى اظهار داشت:کشور شما بمن دور است ولى من نامهاى به«نجاشى»پادشاه حبشه مىنویسم تا وى شما را یارى کند، وبدنبال آن نامهاى در آن باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشکرى انبوه مرکب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى بهیمن فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشکر را به«ابرهه»فرزند«صباح»که کنیهاش ابو یکسوم بود سپرد،و بنا به قول دیگرىشخصى را بنام«اریاط»بر آن لشکر امیر ساخت و«ابرهه»را که یکى از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.
«اریاط»از حبشه تا کنار دریاى احمر بیامد و در آنجابکشتیها سوار شده این سوى دریا در ساحل کشور یمن پیادهشدند،ذونواس که از جریان مطلع شد لشکرى مرکب از قبائلیمن با خود برداشته بجنگ حبشیان آمد و هنگامى که جنگشروع شد لشکریان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومتنیاورده و شکستخوردند و ذونواس که تاب تحمل این شکسترا نداشتخود را بدریا زد و در امواج دریا غرق شد.
مردم حبشه وارد سرزمین یمن شده و سالها در آنجا حکومتکردند،و«ابرهه»پس از چندى«اریاط»را کشت و خود بجاىاو نشست و مردم یمن را مطیع خویش ساخت و نجاشى را نیز کهاز شوریدن او به«اریاط»خشمگین شده بود بهر ترتیبى بود ازخود راضى کرد.
در این مدتى که ابرهه در یمن بود متوجه شد که اعراب آننواحى چه بت پرستان و چه دیگران توجه خاصى بمکه و خانهکعبه دارند،و کعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر سالهجمع زیادى به زیارت آن خانه مىروند و قربانیها مىکنند،وکمکم بفکر افتاد که این نفوذ معنوى و اقتصادى مکه و ارتباطىکه زیارت کعبه بین قبائل مختلف عرب ایجاد کرده ممکن است روزى موجب گرفتارى تازهاى براى او و حبشیان دیگرى که درجزیرة العرب و کشور یمن سکونت کرده بودند بشود،و آنها رابفکر بیرون راندن ایشان بیاندازد،و براى رفع این نگرانى تصمیمگرفت معبدى با شکوه در یمن بنا کند و تا جائى که ممکن استدر زیبائى و تزئینات ظاهرى آن نیز بکوشد و سپس اعراب آنناحیه را بهر وسیلهاى که هست بدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزیارت کعبه باز دارد.
معبدى که ابرهه بدین منظور در یمن بنا کرد«قلیس»نامنهاد و در تجلیل و احترام و شکوه و زینت آن حد اعلاى کوششرا کرد ولى کوچکترین نتیجهاى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده کرد که اعراب هم چنان با خلوص و شور وهیجان خاصى هر ساله براى زیارت خانه کعبه و انجام مراسم حجبمکه مىروند،و هیچگونه توجهى بمعبد با شکوه او ندارند.وبلکه روزى بوى اطلاع دادند که یکى از اعراب«کنانة»بمعبد«قلیس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده کرده و سپسبسوى شهر و دیار خود گریخته است.
این جریانات،خشم ابرهه را بسختى تحریک کرد و با خودعهد نمود بسوى مکه برود و خانه کعبه را ویران کرده و به یمنباز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فیلهاى چندى و با فیل مخصوصى که در جنگها همراه مىبردند بقصد ویرانکردن کعبه و شهر مکه حرکت کرد.
اعراب که از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله یکى از اشراف یمن بنام«ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه کعبه فرا خواند و دیگر قبایل عرب را نیز تحریککرده حمیت و غیرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگیخت و جمعى را با خود همراه کرده بجنگ ابرهه آمد ولىدر برابر سپاه بیکران ابرهه نتوانست مقاومت کند و لشکریانششکستخورده خود نیز به اسارت سپاهیان ابرهه در آمد و چون اورا پیش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند و«ذونفر»کهچنان دید و گفت:مرا بقتل نرسان شاید زنده ماندن من براى توسودمند باشد.
پس از اسارت«ذونفر»و شکست او،مرد دیگرى از رؤساىقبائل عرب بنام«نفیل بن حبیب خثعمى»با گروه زیادى ازقبائل خثعم و دیگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نیز بسرنوشت«ذونفر»دچار شد و بدستسپاهیان ابرهه اسیر گردید.
شکست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشکریان ابرهه سببشد که قبائل دیگرى که سر راه ابرهه بودند فکر جنگ با او را ازسر بیرون کنند و در برابر او تسلیم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبیله ثقیف بودند که در طائف سکونت داشتند و چون ابرهه بدانسرزمین رسید، زبان به تملق و چاپلوسى باز کرده و گفتند:مامطیع توایم و براى رسیدن بمکه و وصول بمقصدى که در پیشدارى راهنما و دلیلى نیز همراه تو خواهیم کرد و بدنبال اینگفتار مردى را بنام«ابورغال»همراه او کردند،و ابو رغاللشکریان ابرهه را تا«مغمس»که جائى در چهار کیلومترى مکهاست راهنمائى کرد و چون بدانجا رسیدند«ابو رغال»بیمار شد ومرگش فرا رسید و او را در همانجا دفن کردند،و چنانچهابن هشام مىنویسد:اکنون مردم که بدانجا مىرسند بقبرابو رغال سنگ مىزنند.
همینکه ابرهه در سرزمین«مغمس»فرود آمد یکى ازسرداران خود را بنام«اسود بن مقصود»مامور کرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحیه را غارت کرده و بنزد او ببرند.
«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و یاشترى دیدند همه را تصرف کرده بنزد ابرهه بردند.
در میان این اموال دویستشتر متعلق به عبد المطلب بود کهدر اطراف مکه مشغول چریدن بودند و سپاهیان«اسود»آنها را بهیغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قریش که از ماجرا مطلعشدند نخستخواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى هنگامى که از کثرت سپاهیان با خبر شدند از این فکرمنصرف گشته و به این ستم و تعدى تن دادند.
در این میان ابرهه شخصى را بنام«حناطه»حمیرى بمکهفرستاد و بدو گفت:بشهر مکه برو و از بزرگ ایشان جویا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما نیامدهام ومنظور من تنها ویران کردن خانه کعبه است،و اگر شما مانعمقصد من نشوید مرا با جان شما کارى نیست و قصد ریختنخون شما را ندارم.
و چون حناطه خواست بدنبال این ماموریت برود بدو گفت:
اگر دیدى بزرگ مردم مکه قصد جنگ ما را ندارد او را پیش منبیاور.
حناطه بشهر مکه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى کردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپیغام ابرهه را رسانید،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداریم و نیروى مقاومت در برابر او نیز درما نیست،و اینجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى ارادهفرماید از ویرانى آن جلوگیرى خواهد کرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نیستیم.
«حناطه»گفت:اکنون که سر جنگ با ابرهه را ندارید پس برخیز تا بنزد او برویم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحرکت کرده تا بلشگرگاه ابرهه رسید،و پیش از اینکه او را پیشابرهه ببرند«ذونفر»که از جریان مطلع شده بود کسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصیت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساختو بدو گفته شد:که این مرد پیشواى قریش و بزرگ این سرزمیناست، و او کسى است که مردم این سامان و وحوش بیابان رااطعام مىکند.
عبد المطلب-که صرفنظر از شخصیت اجتماعى-مردى خوشسیما و با وقار بود همینکه وارد خیمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هیبت را از او مشاهده کرد بسیار از او احترامکرد و او را در کنار خود نشانید و شروع بسخن با او کرده پرسید:
حاجتت چیست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست که دستور دهىدویستشتر مرا که بغارت بردهاند بمن باز دهند!ابرهه گفت:
تماشاى سیماى نیکو و هیبت و وقار تو در نخستین دیدار مرامجذوب خود کرد ولى خواهش کوچک و مختصرى که کردىاز آن هیبت و وقار کاست!آیا در چنین موقعیتحساس وخطرناکى که معبد تو و نیاکانت در خطر ویرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبیلهات در معرض هتک و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مىگوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبیت رب»!
من صاحب این شترانم و کعبه نیز صاحبى دارد که از آننگاهدارى خواهد کرد!
ابرهه گفت:هیچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدامکعبه بگیرد!
عبد المطلب بدو گفت:این تو و این کعبه!
بدنبال این گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نیز شتران خود را گرفته و بمکه آمد و چونوارد شهر شد بمردم شهر و قریش دستور داد از شهر خارج شوند وبکوهها و درههاى اطراف مکه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهیان ابرهه محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قریش بکنار خانه کعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ریزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگریانش رادرخواست کرد و از جمله سخنانى که بصورت نظم گفته این دوبیت است:
یا رب لا ارجو لهم سواکا یا رب فامنع منهم حماکا ان عدو البیت من عاداکا امنعهم ان یخربوا قراکا
پروردگارا در برابر ایشان جز تو امیدى ندارم پروردگاراحمایت و لطف خویش را از ایشان بازدار که دشمن خانه همانکسى است که با تو دشمنى دارد و تو نیز آنانرا از ویرانىخانهات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نیز بدنبال مردم مکه بیکى از کوههاىاطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببینند سرانجام ابرهه و خانه کعبه چهخواهد شد.
از آنسو چون روز دیگر شد ابرهه به سپاه مجهز خویش فرمانداد تا بشهر حمله کنند و کعبه را ویران سازند.
نخستین نشانه شکست ایشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخین نوشتهاند، فیل مخصوص را مشاهده کردند کهاز حرکت ایستاد و به پیش نمىرود و هر چه خواستند او را بهپیش برانند نتوانستند،و در این خلال مشاهده کردند کهدستههاى بیشمارى از پرندگان که شبیه پرستو و چلچله بودند ازجانب دریا پیش مىآیند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور کرده بود تا بوسیلهسنگریزههائى که در منقار و چنگال داشتند-و هر کدامیک ازآن سنگریزهها باندازه نخود و یا کوچکتر از آن بود-ابرهه ولشگریانش را نابود کنند. ماموران الهى بالاى سر سپاهیان ابرهه رسیدند و سنگریزههارا رها کردند و بهر یک از آنان که اصابت کرد هلاک شد وگوشت بدنش فرو ریخت،همهمه در لشگریان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار کرده و رو به هزیمت نهادند،و در این گیر ودار بیشترشان بخاک هلاک افتاده و یا در گودالهاى سر راه،وزیر دست و پاى سپاهیان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نیز از این عذاب وحشتناک و خشم الهى در اماننماند و یکى از سنگریزهها بسرش اصابت کرد،و چون وضع راچنان دید به افراد اندکى که سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى یمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنج بسیارى که بیمنرسید گوشت تنش بریخت و از شدت ضعف و بیحالى در نهایتبدبختى جان سپرد.
عبد المطلب که آن منظره عجیب را مىنگریست و دانستکه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه کعبه،آن پرندگان را فرستادهو نابودى ابرهه و سپاهیانش فرا رسیده است فریاد برآورد و مژدهنابودى دشمنان کعبه را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و دیار خود باز گردید و غنیمت و اموالى که از اینانبجاى مانده برگیرید،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گویند:در آنروز غنائم بسیارى نصیب اهل مکه شد، وقبیله خثعم که از قبائل دیگر در چپاولگرى حریصتر بودند بیشاز دیگران غنیمت بردند،و زر و سیم و اسب و شتر فراوانىبچنگ آوردند.
و این بود آنچه از رویهمرفته روایات و تفاسیر اسلامىاستفاده مىشود.