زیباترین داستانی که شنیده ام این بوده خیلی میگشتم برای دوستان بگزارم اما شعرش بود متنش نبود متنش را نوشتم
آنروز یوسف را برای فروش به بازار بردند همه امدند یکی طلا آورد یکی نقره یکی هم هرچه داشت آورد دیدند پیرزنی با ده کلاوه ریسمان در صف خریداران بود گفتند ای پیرزن اینجا عده ای حاضرند طلاها به پای یوسف دهند آنوقت تو با ده کلاوه ریسمان میخواهی بخری او را ؟
جواب داد من میدانم یوسف را به من نمیدهند اما میخواهم بعدها بگویند من هم از خریداران یوسف بوده ام ...