بسم الله الرحمن الرحیم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
حق و باطل (قسمت دوم): آفرينش انسان
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
ما انسان را در بهترينِ صورت و سيرت آفريديم.1 بزرگا خداوندي كه نيكوترين آفرينندگان است.2
آنچه ملائك نميدانستند: بشر، مهمان تازه وارد كرة زمين است. از آفرينش جهان، كرّوبيان، فرشتگان، حيوانات و جنبندگان، سالهاي درازي ميگذشت، كه بشر پاي بر عرصة خاكي گذاشت.3
آنگاه كه خداوند، ارادة آفرينش انسان كرد تا او را نمايندة خويش بر زمين بگمارد، فرشتگان را از اين ارادة خويش آگاه ساخت. فرشتگان با شنيدن اين خبر، گفتند: خداوندا، آيا كسي را ميآفريني كه در آنجا فساد كند و خونها بريزد؟
در هيچ جاي قرآن، شاهدي از انكار خداوند بر اين گفته ملايك يافت نميشود.
وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ؛
و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفهاي ميآفرينم، گفتند: آيا كسي را ميآفريني كه در آنجا فساد كند و خونها بريزد و حال آنكه ما به ستايش تو تسبيح ميگوييم و تو را تقديس ميكنيم؟ گفت: من آن دانم كه شما نميدانيد.4
برخي در علت اين سخن ملايك گفتهاند: پيش از آن، كساني بودند كه مفسد في الارض بودند و ملائكه اين را ميدانستند. اين پاسخ درست نيست؛ چون در اين آيه خداوند فرمود: إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ. ديگر اينكه خداوند فرمود: من در زمين خليفهاي ميآفرينم؛ صحبت از مدل پيشين نبود. اگر مدل قبلي همه همانند ما بودهاند و نيكاني داشتهاند، ملايكه اين گونه نميگفتند. اينها چيزي نديده بودند و به همين دليل خداوند فرمود: إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ؛
من از اين آفريده چيزي ميدانم كه شما نميدانيد.
همه انسانها، جز معصومان(ع) چون جاهلاند، به نوعي در زمين فساد ميكنند. اين خليفة خداوند زمين را نميشناسد. با قدرت و ارادهاي كه خداوند به او داده است، دست به طبيعت ميزند و پيوندهاي در هم پيچيده و سيستم نظاممند عالم را كه مخلوق احسن خداست، خراب ميكند.
از نگاه ملايك، كار انسان تباه كردن است: قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا، و خون ريزي: وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ. چون خداوند او را خليفه نهاده است، بنابراين به او اراده داده است و از سوي ديگر داراي جهل است و نتيجه آن افساد در زمين است.
و خداوند در پاسخ فرمود: إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ؛ و اين بدان معناست كه ملايك از نكتهاي ناآگاهاند. و آنگاه براي بيان و اثبات ناآگاهي ملايك، دست به آزمون آنان ميزند:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَؤُلَاء إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ، قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ؛5
و نامها را به تمامي به آدم بياموخت. سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد. و گفت: اگر راست ميگوييد مرا به نامهاي اينها خبر دهيد. گفتند: منزهي تو، ما را جز آنچه خود به ما آموختهاي، دانشي نيست، تويي داناي حكيم.
با اين آزمون، ملايك بزرگي آدم را در مييابند و او را بيشتر ميشناسند. خداوند به آدم(ع) امر كرد تا اسامي را به ملايكه بياموزد.
قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ؛6
گفت: اي آدم، آنها را از نامهايشان آگاه كن. چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت: آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمانها و زمين را ميدانم، و بر آنچه آشكار ميكنيد و پنهان ميداشتيد، آگاهم.
و آدم از نخستين روز خلقت، معلم ملايكه و سبب كمال آنان شد. ملايكه از كلمة «خليفه» دريافته بودند كه اين موجود به دليل داشتن توان تصرف و نيز جهل، كار را خراب ميكند، اما خداوند آنان را آگاه ساخت كه آدم مجهز به علمي الاهي است. ملائك پاسخ خود را دريافتند. آدم بدون علم و آگاهي از طبيعت و خويش و ارتباطات حاكم مفسد خواهد بود، اما وقتي علم همه امور را از خداوند گرفته است در اين صورت تصرفات و دخالتهاي او جاهلانه و مفسدانه نخواهد بود. اكنون آدم با اين علم فراگير خطا ناپذير است؛ بلكه اگر افسادي از او سر زند عصيان است، يعني سرپيچي از مسير دانستهها. و او با اين علم علمدار حركت انسان بر زمين است و آنها كه در آغاز بدون اين علم فراگيرند براي رهايي از فساد و افساد بايد پيرو او باشند و با پيروي از عصمت او به مسير كمال رهسپار باشند و اين است راز لزوم عصمت در انبياي الهي و اوصياي آنها كه اگر آنها فاقد علم و جايز الخطا باشند، فساد و افساد در پي خواهد بود.
انسان مسجود فرشتگان
اكنون آدم(ع) با علم الاهي و پردامنه خويش، معلم ملايك نيز قرار گرفته است. خدواند ملائكه را امر ميكند تا در برابر آدم كه روح خداوند در او دميده شده است، سر به سجده آورند.7 تمام ملايك به سجده افتادند، جز ابليس، كه از فرمان خداوند سر برتافت.
وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَي وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنْ الْكَافِرِينَ؛8
و به فرشتگان گفتيم: آدم را سجده كنيد. همه سجده كردند جز ابليس، كه سر باز زد و برتري جست. و او از كافران بود.
به گفته قرآن، اباي شيطان از سجده بر آدم(ع) از روي استكبار بود و نه جهل، و او ميدانست كه چه ميكند.9
شيطان براي سر باز زدن از امر الاهي، دليل آورد:
قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ؛10
شيطان از سجده سر برتافت و گفت: من از او بهترم. مرا از آتش آفريدهاي11 و او را از گل.
استدلال شيطان اين بود كه تو امر به سجدة عالي بر داني كردهاي، چرا كه جنس خلق من از آتش، و آدم از خاك است و هميشه آتش بر فراز خاك است و رو به برتري و بالايي ميرود و فراتر از خاك قرار ميگيرد، پس من بر او برتري دارم. در حالي كه سجده بايد از داني بر عالي باشد. شيطان بدين گونه خواست كار خود را در برابر باري تعالي توجيه كند. خداوند در برابر اين استدلال به او پاسخ نداد، همان گونه كه در اين عالم به هيچ معترض مستكبري پاسخ نميدهد. اما او را از مقام بلند خويش فرو انداخت.
قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنْ الصَّاغِرِينَ؛12
فرمود: از اين مقام فرو شو. تو را چه رسد كه در آن گردنكشي كني؟ بيرون رو كه تو از خوار شدگاني.شيطان در استدلال خويش، به مادة خلق توجه كرد. مادة خلق انسان، خاك، و مادة خلق شيطان، آتش است؛ ولي ملاك امر خداوند ماده نبود؛ صورت فعلي انسان روح خداوندي او بود.
فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ؛13
چون آفرينش را به پايان بردم و از روح خود در آن دميدم، در برابر او به سجده بيفتيد.
در اين عالم معيار همة استكبارها اصالت دادن به ماده است. دليل استكبار شيطان اين بود كه گمان ميكرد مادة خلقت او(آتش) از مادة خلقت انسان(خاك)، برتر است.14.
سجده ملائك بر آدم(ع) در حقيقت سجده بر روح خداوندي او بود. كه خزينه علم او بود و ملائك و از جمله شيطان را محتاج او ميساخت. از جمله كساني كه محتاج به علم آدم بودند، شيطان بود. اما او به سرعت و به دليل استكبار بيموردش به ناسپاسي پرداخت و افزون بر آن، اين سجده، كه به فرمان خداوند بود، بندگي و عبادت خدا بود. هركس به امر خدا سجده كند، بر خود خداوند سجده كرده است. 15
شيطان وقتي اخراج شد بايد به جهنم برود. راهي براي نجات جز دست برداشتن از استكبار نبود و او هرگز از اين استكبار دست بر نخواهد داشت.
قَالَ أَنظِرْنِي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ. قَالَ إِنَّكَ مِنْ الْمُنظَرِينَ؛16
گفت: مرا تا روز قيامت كه زنده ميشوند، مهلت ده. گفت: تو از مهلت يافتگاني.
در روايات آمده است: شيطان مهلت و قدرتي خواست تا بتواند بر آدميان چيره شود.17 چه بسا تعبير أَنظِرْنِي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ اشاره به همين مطلب داشته باشد؛ چون لازمة مهلت دادن براي زندگي بر روي زمين، بهرهگيري از ابراز و وسايل است.
آغاز تاريخ دشمني :
شيطان پس از رانده شدن از درگاه خداوند، نيت درون خود را آشكار ساخت و هدف نهايياش را از تقاضاي عمر جاويدان نشان داد وگفت:
فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ؛18
به عزت تو سوگند كه همگان ایشان را گمراه كنم.
سوگند به «عزت» براي تكيه بر قدرت و اظهار توانايي است و تأكيدهاي پي در پي (قسم، نون تأكيد، و كلمه اجمعين) نشان ميدهد كه او نهايت پافشاري را در تصميم خويش داشته و دارد و تا آخرين نفس بر سر گفتار خويش ايستاده است.19 ريشه و آغاز تاريخ دشمني با خود محوري و كبر بوده است. تنها دشمن قسم خوردة انسان، شيطان متكبر است. او براي گمراه ساختن انسان بايد ملاكها و معيارهاي ارزشي انسان را تغيير دهد.
لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ؛20
در روي زمين بديها را در نظرشان بيارايم و همگان را گمراه كنم.
شيطان آن قدر دنيا را تزيين ميكند كه انسان در مقام اختيار، بين ارادة خداوند و ارادة خود، ارادة خود را برميگزيند.
خداوند متعال در پاسخ قسم او، فرمود:
قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْءومًا مَدْحُورًا لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ أَجْمَعِينَ؛21
از اين جا بيرون شو، منفور مطرود. از كساني كه پيروي تو گزينند و از همه شما جهنم را خواهم انباشت.
و اينگونه شيطان با آدمي دشمني آغازيد و عرصه رويارويي حق و باطل پديدار شد.
به هر تقدير، پيش از اينكه پاي آدم به اين زمين برسد، پاي شيطان وارد شد. پيش از ما دشمن ما روي زمين آمد و هميشه ميگويند: هر كسي در مبارزه و نبرد زودتر، وارد زمين شود، برنده است، چون زمين را شناسايي و آماده ميكند كه وقتي حريف ميآيد، منفعل شود.
روايات، شيطان را عبادتگر بزرگي خواندهاند كه يكي از سجدههاي او چهارهزار سال به طول انجاميد.22 او با اين عبادت، خود را سزاوار آن ميدانست كه از خداوند تقاضاي مهلت كند.
فلسفة آفرينش :
در فلسفه خلقت، خداوند فرموده است:
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛23
جن و انس را جز براي پرستش خود نيافريدهام.
برخي گفتهاند: «ليعبدون أي ليعرفون» در روايتي نيز چنين آمده است:
خرج حسين بن علي ذات يوم علي اصحابه فقال بعد الحمد لله عز و جل يا ايها الناس ان الله جل ذكره ما خلق العباد الا ليعرفوه فإذا عرفوه عبدوه فإذا عبدوه استغنوا بعبادته عن عباده من سواه فقال له رجل: بأبي أنت و أمي فما معرفه الله؟ قال معرفه أهل كل زمان إمامهم الذي يجب عليهم طاعته؛24
روزي امام حسين(ع) ميان اصحابشان رفتند و فرمودند: اي مردم، خداوند بندگان را تنها براي اينكه او را بشناسند آفريد. پس هنگامي كه او را شناختند، عبادتش كنند و با همين عبادت، از غير خداي بينياز شوند. در اين هنگام كسي پرسيد: اي فرزند رسول خدا، پدر و مادرم فدايت! معرفت خدا چيست؟ فرمود: شناخت امام زمان خويش كه خداوند اطاعت او را واجب ساخته است.
1. تفسير به «ليعرفون» ربطي به آيه مورد بحث ندارد و از معصوم نيست و ابن عباس را گوينده آن گفتهاند. 25
2. اين نوع تفسير معارض با روايات ذيل آن آيه است. ذيل همان آيه روايات فراواني آمده است كه ائمه فرمودند: اي خلقهم للعباده؛26
3. در سند روايت مورد بحث، همه ضعاف هستند: يا معرفينامه ندارند و يا تضعيف دارند. در سند اين روايت، شخصي هست كه مرحوم خويي دربارة او ميفرمايد: با اين عقايدي
كه او دارد، كافر و زنديق است.
4. بر فرض كه روايت قابل استناد هم باشد، اين «ليعرفون» با آن «ليعرفون» كه عرفا گفتهاند تناسبي ندارد.
روايت، معرفت خدا را شناخت امام زمان دانسته است. اين ربطي به فلسفه خلقت ندارد؛
5. عبد بودن متوقف بر شناخت خدا و پيامبران و امامان است. اگر انسان به اوامر و نواهي الاهي عمل كند، به درجه عبوديت دست مييابد. با دستيابي انسان به هر مرتبه از عبوديت، خداوند معرفت او را نسبت به مقام او افزون ميكند. بنابراين عبوديت، ميان دو معرفت قرار دارد كه يكي مقدمه عبوديت و ديگري اثر عبوديت است.
آنچه نزد خداوند ارزشمند است، عبوديت است و ثواب و عقاب نيز مترتب بر آن است. اگر انسان خداوند و نيز امام زمان خويش را بشناسد، اما به شناخت خويش عمل نكند، اين معرفت ارزشي براي او نخواهد داشت. نمونههاي اين عارفان بيعمل در تاريخ، پر شمار است.
درباره تعارض اين دو دسته از روايات (خلقهم للعباده و خلقهم للمعرفه) ميتوان گفت: روايات خلقهم للعباده، ناظر به هدف خلقت است كه همان عبوديت است و نزد خداوند ارزشمند؛ و روايات خلقهم للمعرفه، ناظر به مقدمه عبوديت است كه همان شناخت خداوند است. از اين رو ميتوان گفت تفسير آية: ليعبدون، به ليعرفون از شيعه نيست. ليعرفون، به معناي عرفاني آن، از رواشع مرحوم ميرداماد وارد شده است و بيشتر نيز در تفاسير فلسفي قرآن آمده است. حتي مرحوم علامه آن را ذكر نميكند. ايشان ذيل بحث روايي، روايات خلقهم للعباده27 را ميفرمايد، سپس اين روايت را نيز نقل ميكند.28
اصولاً شناخت نميتواند جاي عنصر عبوديت را در اين تعبير بگيرد. عبوديت جانشينكردن ارادة غير به جاي ارادة خويش است و شناخت مقولهاي ديگر و مقدمه عبوديت است. در عرف نيز بنده به ارادة مولا عمل ميكند. به همين دليل است كه به او «عبد» ميگويند. فرمود: «جن و انس را جز براي پرستش خود نيافريدهام.» يعني به آنها اراده دادهام و ميتوانند طبق آن اراده نيز عمل كنند؛ ولي از آنها خواستهام ارادة خود را كنار بگذارند و به ارادة من عمل كنند. اصولاً عبادت و بندگي بدون شناخت مولا تحقق نميپذيرد.
آغاز تاريخ از ديدگاه قرآن:
در ديدگاه اسلامي روشن است كه رشتة زندگي انسان امروز، از آدم و حوا آغاز ميشود. و آن دو، خود پدر و مادري نداشتهاند:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنثَي؛29
اي مردم، همانا شما را از يك مرد و زن پديد آورديم.
نيز همة دينها، خواه آسماني و خواه بشري، بر اين باورند كه اين پدر و مادر آغازين، در باغي به سر ميبردند و آنگاه به سبب خطايي از آن رانده شدند. اين ريشة اصيل و حقيقي، به تدريج از اوهام و پندارهاي بشري رنگ پذيرفته و بدين سان اسطورههايي شكل گرفتهاند.30 هر قومي براي خود تصويري از خلقت آدم و حوادث پيرامون آن آفريده است و برخي كتابهاي تفسير به ويژه تفاسير اهل سنت، نيز سرشار از همين وهم بافيها گشتهاند. اندوهگینانه، برخي از اين افسانهها در لباس روايت و نقل معصوم به كتابها راه يافتهاند. يكي از سرچشمههاي مهم اينگونه اخبار، كه به اسرائيليات مشهورند، خيالپردازي و افسانهسرايي مسيحيان و يهوديان تازه مسلمان و يا مسلمان نمايي چون كعب الأحبار، وهب بن منيه، تميمداري و همكيشان آنها بوده است. آنان به دليل اينكه برخي مسلمانان ساده لوح را آماده شنيدن خرافات خود ميديدند، با بهرهگيري از قوه خلاق خود، داستانها و افسانههاي خرافي را كه حتي سابقهاي از آنها در منابع اهل كتاب به چشم نميخورد، خلق ميكردند.31 و با شاخ و برگهايي كه به اين داستانها ميدادند، گاه از كاه، كوهي ميساختند.32
از ديدگاه قرآن، آدم ابوالبشر(ع) عالم به علم لدني است. خداوند ميخواهد آدم را خليفة زمين بگمارد، و آدم براي اينكه در زمين فساد نكند، بايد زمين را كاملاً بشناسد. پس نخستين انساني كه پاي به عرصة زمين گذاشت، عالِم بود و تمام ابزارها را ميشناخت، اما اين ابزارها فراهم نبود و او از علم خداوندي براي ساخت ابزار بهره ميگرفت. ديگر اينكه نخستين انسان، خداپرست بود. پس ما معتقديم زندگي بشر بر روي زمين با دو ويژگي آغاز شد: توحيد و علم. بشر اوليه علمش را از خدا داشت. اين دقيقاً بر خلاف مطالب جامعهشناسي امروز غرب است. آنان عقيده دارند زندگي بشر با جهل و بتپرستي آغاز شده است. خدا معلول ترس بشر از عوامل طبيعي است و همين ترس او را به پناه بتها كشانده است و گاهي درختي يا كوهي يا ستارهاي را از ترس عذابهاي آسماني يا به طمع نزول نعمت پرستيدهاند و انسان پس از اينكه مقداري آگاهتر شد، از بتپرستي به زندهپرستي و از آن به غيبپرستي و سپس به خداپرستي كشيده شد. اين ديدگاه جامعهشناسان غرب، دقيقاً برخلاف چيزي است كه خداوند از سير خلق بيان ميدارد. چيزي كه بشر را دچار جهل و شرك كرده، دوري از نقطة آغاز و فاصله گرفتن از خط انبيا(ع) است.
بر اين اساس آغاز زندگي انسان بر زمين با اكثريتِ خوب بوده، هر چند از حيث كميت بيش از دو نفر نيستند. و همانگونه نيز با اكثريت خوب پايان خواهد يافت و عدد اكثريت خوب در پايان را تنها خدا ميداند.
هبوط، آغازي دوباره :
خداوند آدم و همسرش را در بهشت جاي داد و آنان را از مكر و وسوسة شيطان بر حذر داشت. شيطان كه دشمن قسم خوردة آدمي است، او را وسوسه كرد و به لغزش انداخت.
وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنْ الظَّالِمِينَ؛33
و گفتيم: اي آدم، خود و زنت در بهشت جاي گيريد و هرچه خواهيد، از ثمرات آن به خوشي بخوريد. و به اين درخت نزديك مشويد كه به زمره ستمكاران درآييد.
درخت ممنوع، براي حضرت آدم، كاملاً معين بوده است؛ زيرا قرآن با تعبير «هذه الشجره» از آن سخن ميگويد. اما قرآن اوصاف اين درخت را ذكر نكرده است. اوصافي هم كه از زبان ابليس در قرآن آمده است، قطعاً با واقعيت سازگاري ندارد، بلكه از وسوسههاي شيطان است. با اين حال كتب تفسير كوشيدهاند نوع و اوصاف اين درخت را تعيين كنند؛ مثلاً آن را درخت انگور، انجير، كافور، دانش و درخت جاودانگي پنداشتهاند.34 همين كه قرآن نوع اين درخت را معلوم نميكند ـ با آنكه براي آدم و حوا معين فرموده بود ـ دليل آن است كه نوع آن هيچ نقشي در پيام رساني ندارد و ويژگي خاصي آن درخت را از ديگر درختان ممتاز نميسازد. همين نشان ميدهد كه نهي آدم از نزديك شدن به اين درخت، صرفاً براي آزمودن او در برابر فريبهاي ابليس بوده است.
خداوند به آدم (ع) توضيح نداد كه اگر از آن درخت بخورد چه ميشود و بنده نيز حق ندارد از مولا بپرسد و دليل بخواهد. اصولاً عبوديت، بر دستوري كه مباني و ملاكات آن روشن نباشد، استوار است. اگر ملاكات معلوم شود، تبعيت اوامر او، كاشف از پذيرش عبوديت او نيست.
فرض كنيد در روز گرم تابستان كه بسيار تشنهايد، آبي را ميبينيد، ولي فردي شما را از نوشيدن آن منع ميكند. اگر اين نهي را پذيرفتيد، معلوم است كه به آن فرد اعتماد داريد. اما اگر آن فرد گفت: اين آب نيست و اسيد است، ديگر ننوشيدن شما براي حفظ جانتان است و نه اعتماد به آن فرد. آنچه در اين باب در برخي از روايات نيز آمده، برخي از حكمتهاي عبادات است، نه علل تامة آنها.
ابزارهاي دشمن براي گمراهي :
شيطان براي گمراه ساختن بشر از عبوديت پروردگار، نيازمند ابزارهاي گوناگون است. قرآن، با بيان داستان آدم(ع) برخي از ابزارهاي شيطان را برشمرده است.
1. بهرهگيري از خواستهها و اميال انسان
فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَا يَبْلَي؛35
شيطان وسوسهاش كرد و گفت: اي آدم، آيا تو را به درخت جاويداني و ملكي زوال ناپذير راه بنمايم؟
از نيازهاي فطري انسان، جاوادنگي و خلود است. شيطان براي فريب آدم(ع) از اين نياز فطري بهره گرفت و به آدم نويد زندگاني جاويد داد:
مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنْ الْخَالِدِينَ؛36
پروردگارتان شما را از اين درخت منع كرد تا مبادا از فرشتگان يا جاويدانان شويد.
2. بيتجربگي
درخت ممنوع، مرز عبوديت است. ملاك بقا و يا اخراج از اين جنت، همين يك درخت است. بنابراين ابزار شيطان براي فريب آدم، همين يك درخت است. پس كار براي آدم بسيار راحت و كار براي شيطان بسيار دشوار است. آن چيزي كه به شيطان كمك ميكند، تنها بيتجربگي آدم است.
شيطان براي فريب آدم بايد خوردن از آن درخت را به يك ارزش تبديل كند. و بيتجربگي آدم، در باور اين فريب، براي شيطان بسيار كارساز است. بيهوده نيست كه خداوند متعال داستان خلق را از آغاز نقل ميكند. چيزي كه باعث ميشود از مرز عبوديت آسان و سهل به مرز عبوديت سخت و دشوار وارد شويم، بي تجربگي است. هر كسي كه در
اين عالم از تجربهها بهره برد، عبوديتش آسان است. و هر چه به تجربهها بي توجهي كند، عبوديتش سختتر و مرزها مشكلتر ميشود.
شيطان براي آدم(ع) سوگند خورد كه من نيكخواه شما هستم:
وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنْ النَّاصِحِينَ؛37
و برايشان سوگند خورد كه نيكخواه شمايم.
آدم(ع) تا كنون قسم دروغ به خدا نشنيده بود؛ بنابر اين با شنيدن اين قسم، به قسم خورنده اعتماد يافت و از ميوة آن درخت خورد. از امام رضا(ع) نقل است كه فرمود:
وَ لَمَّا أَنْ وَسْوَسَ الشَّيْطَانُ إِلَيْهِمَا وَ قَالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ وَ إِنَّمَا نَهَاكُمَا أَنْ تَقْرَبا غَيْرَهَا وَ لَمْ يَنْهَكُمَا عَنِ الْأَكْلِ مِنْهَا إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ وَ لَمْ يَكُنْ آدَمُ وَ حَوَّاءُ شَاهَدَا قَبْلَ ذَلِكَ مَنْ يَحْلِفُ بِاللَّهِ كَاذِباً فَدَلَّهُمَا بِغَرُورٍ فَأَكَلَا مِنْهَا ثِقَةً بِيَمِينِهِ بِاللَّهِ؛38
شيطان آن دو را وسوسه كرد و گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت منع كرده است كه به آن نزديك نشويد، نه اينكه از آن نخوريد. مبادا از فرشتگان يا جاويدانان شويد. و برايشان سوگند خورد كه نيكخواه شمايم. آدم و حوا پيش از اين نديده بودند كه كسي قسم دروغ به خدا بخورد و آنان را با فريب راهنمايي كرد و آنان با اعتماد به قسم او، از درخت خوردند.39
خداوند در اين داستان، در صدد اثبات گنهكاري آدم(ع) نيست؛ بلكه هشدار ميدهد اگر مرا اطاعت نكنيد، در هر مقامي كه باشيد، از آن مقام رانده خواهيد شد. و تنها ملاک برای سعادت عبودیت الله است و دیگر هیچ البته نا گفته نماند خداوند از پیش به آن دو گفته بود که ابلیس دشمن آشکار شماست و غفلت انسان از این نکته (هرچند ابلیس سوگند هم بخورد) توجیه ناپذیر است و درس مهمی که از این جریان باید گرفته شود این است که دشمن ، دشمن است و این واضح و مبرهن است که برای رسیدن به اهدافش از ابزاری استفاده کند که تا آن زمان برای ما ناشناخته باشد و حتی قابل توجیه ؛ مانند حربه سوگند خوردن ابلیس برای آدم و حوا که تا ان زمان استفاده نشده بود.
فَدَلَّاهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُلْ لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ؛40
چون از آن درخت خوردند، شرمگاههايشان آشكار شد و به پوشيدن خويش از برگهاي بهشت پرداختند. پروردگارشان ندا داد: آيا شما را از آن درخت منع نكرده بودم و نگفته بودم كه شيطان به آشكارا دشمن شماست؟
مطابق برخي روايات، عورت انسان پيش از اين عصيان، مخفي بوده است؛ و بنابراين نيازي به لباس نداشته است.41 لباس ابزار حفظ حيا است. يكي از ابزارهاي سنگين آزمايش در اين عالم، حيا و بيحيايي است. و راز تلاش شيطان و حزب او براي ترويج برهنگي و اندام نمايي در اجتماع در همين نكته نهفته است كه هرچه برهنگي بيشتر شود، مرزهاي حيا بيشتر دريده ميشود. نتيجه فريب شيطان، اخراج آدم از بهشت بود.
قَالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَي حِينٍ؛42
خداوند فرمود: فرو شويد. برخي دشمن برخي ديگر، و تا روز قيامت زمين قرارگاه و جاي تمتع شما خواهد بود.
وقتي روي زمين آمدند، كتاب تكليف برايشان آمد. آن يك چراغ قرمز، به هزاران چراغ قرمز تبديل شد و ابزارهاي گمراهي براي شيطان بيشتر و گستردهتر شد.
درسی اساسی : هركس نخستين گناه را مرتكب نشود، تمام عمر در بهشت خواهد بود.
4. خلط حق و باطل
شيطان آدم را در مقام توحيد فريفت. هيچ كس به طور مستقيم مخاطبان را به فساد و فحشا برنميانگيزد. هر كس بخواهد با دين مبارزه كند، ناچار بايد ديني و در قالب ارزشهاي ديني سخن بگويد. بنابراين تمام انحرافات از اينجاست كه افراد نقطه انحراف و نيرنگ در سخن را درنمييابند. بدعتها صريح و آشكار نيست؛ بلكه منحرفان حرفها را در قالبهاي ديني پيچيده به مردم ارائه ميكنند. نقل داستان شيطان در قرآن نيز از همين باب است كه انسان را آگاه كند و او را از فكر شيطان پرهيز دهد.
نخستين اردوگاه باطل
آدم و حوا(ع) با تجربه كسب شده، ديگر از تيررس شيطان بيرون رفتند و دست شيطان از اين دو كوتاه شد و از اين پس شيطان سراغ فرزندان آدم(ع) رفت.
وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنْ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنْ الْمُتَّقِينَ؛43
و داستان راستين دو پسر آدم را بر ايشان بخوان، آنگاه كه قربانياي كردند. از يكيشان پذيرفته آمد و از ديگري پذيرفته نشد. گفت: تو را ميكشم. گفت: خدا قرباني پرهيزكاران را ميپذيرد.
نام دو فرزند آدم را هابيل و قابيل گفتهاند؛ البته اين دو نام در قرآن نيامده است و تورات نيز دو فرزند آدم را، هابيل و قائن، ناميده است.44 شيطان نخستين درگيري را بين هابيل و قابيل ايجاد كرد. مظهر عالي عبوديت، گذشتن از اين دنياست. قرباني و اعطاي هديه به خدا در آغاز، بسيار بزرگ و نمادين بوده است. آدم(ع) فرمود: بايد براي خدا قرباني كنيد. هابيل از بين گوسفندان، گوسفند خوبي كه ارزش قرباني كردن براي خدا را داشته باشد، برگزيد. اما قابيل مقداري گندم از گوشة مزرعة خود چيد و به قربانگاه برد.45 اين هم كار شيطان است، ولي چون نمود ندارد، خدا بر آن تأكيد نميكند. نشانة پذيرش قرباني اين بود كه صاعقهاي میزد و آن را ميسوزاند. قرباني هابيل آتش گرفت و سوخت.
(به راستی سوختن گوسفند آسان تر است یا گندم ؟ آیا قابیل هنگام انتخاب قربانی علاوه بر ارزش نهادن برای خدا در انتخاب نوع قربانی –گوسفند یا گندم -این موضوع را در ذهن داشت که گندم خشک ساده تر خواهد سوخت؟ آیا این اعتماد و توکل بر خدا بود که او قادر مطق است و در سوزاندن فرقی میان گوسفند و گندم نیست؟ ) اينجا نخستين مراحل نفوذ شيطان آغاز شد. سراغ قابيل رفت و او را وسوسه كرد كه فرزندان هابيل، فرزندان تو را تحقير خواهند كرد كه قرباني پدرتان پذيرفته نشد و قرباني پدر ما پذيرفته شد.
از اين رو قابيل حسادت كرد و تصميم به كشتن هابيل گرفت.46 هابيل گفت:
لَئِنْ بَسَطتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِي إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ؛47
اگر تو بر من دست گشايي و مرا بكشي، من بر تو دست نگشايم كه تو را بكشم. من از خدا كه پروردگار جهانيان است، ميترسم.
و نخستين خوني كه روي زمين ريخته شد، از پاكان بود.
برخي چون ميخواستند تاريخ را از مسير اصلي خويش منحرف سازند، به سراغ ازدواج فرزندان آدم رفتند. در حالي كه درس اين داستان، درس تجربه و شناخت نوع عملكرد شيطان است. اگر دانستن چگونگي ازدواج فرزندان آدم(ع) با هم لازم بود، خدا بيان ميكرد. در روايات نيز معصومان(ع) ابتدائاً بدان نپرداختهاند و هميشه از ايشان سؤال شده و ايشان پاسخ دادهاند. و جالب است كه اين نوع از پرسشها اصلاً در زمان رسول الله(ص) نيست. در زمانهايي اين پرسشها مطرح ميشود كه منحرفان مسلط شدهاند و انحراف در مسائل را ايجاد كردهاند.
قابيل پس از قتل هابيل، به جاي اينكه توبه كند، مسير را جدا كرد و نخستين اردوگاه حزب الشيطان درست شد و در جهان دو اردوگاه خيمه زدند. تا پيش از اين تنها يك اردوگاه بود و قابيل نيز هر چند پيرو شيطان بود، ولي در اردوگاه آدم(ع) بود. انحرافات در طول تاريخ ناشي از اردوگاههاي انشعابي بوده است. هر خط مستقيمي كه در اردوگاه آدم بود، قابيل در اردوگاه خود خط انحرافي آن را مشابهسازي ميكرد. اين سو خداپرستي ، آن سو بتپرستي؛ اين سو نماز و آسايش روحي انسان، آن سو، شراب و بتپرستي و شكاكيت؛ اين سو ذكر حق، آن سو موسيقي. تمام سرمنشأهاي گناه، طبق روايات، به وحي شيطان، در آن اردوگاه درست شد.48 و اينگونه تاريخ در تقابل اردوگاه حق و باطل به حركت خويش ادامه داد.
تلاش مؤمنان در حفظ خط ايمان و جلوگيري از انحراف انسانها ادامه دارد و تلاش حزب شيطان براي خارج ساختن مؤمنان از مسير عبوديت خداوند است. تهاجم از حزب شيطان و حفظ و دفاع از حزب خدا و اين جريان تا زمان نوح ادامه مييابد.
قرآن پس از بيان داستان آدم(ع)، داستان نوح(ع)را بيان كرده و تجسم فاصلة زماني آدم تا نوح(ع) را با بررسي دوران نوح رها كرده است.
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-==-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=--=-=-=-
حق و باطل قسمت سوم: نوح، پيامبرخستگي ناپذير
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
سلام بر نوح در ميان جهانيان، ما نيكوكاران را اين گونه پاداش ميدهيم؛ به راستي او از بندگان مؤمن ما بود.(1)
نتيجه اقدامات شيطان و حزب او در فاصله زماني آدم تا نوح(ع)، بيرون ساختن اكثريت انسانها از خط هدايت بود.
نوح پس از تلاش چند ساله با اجتماعي رو به رو بود كه اكثريت آن را افراد منحرف و بد تشكيل ميدادند. نوح(ع) بيش از نهصد سال مردمش را به حق فرا خواند و ثمري نديد، تا آنكه به خداي خويش پناهنده شد و خداوند، او و مؤمنان اندك را رهانيد و ديگران را هلاك ساخت.
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا فَأَخَذَهُمْ الطُّوفَانُ وَهُمْ ظَالِمُونَ؛(2)
ما نوح را بر مردمش به پيامبري فرستاديم. او هزار سال و پنجاه سال كم در ميان آنان بزيست و چون مردمي ستم پيشه بودند، توفانشان فرو گرفت. (3)
آيا اين تلاش نهصد ساله بيهوده بود؟ آيا علم به چنين تقديري نوح(ع) را از رسالت خويش باز داشت؟ آيا پيامبران پس از نوح بار امانت از دوش نهادند و سرانجام را در آغاز ديدند؟ پيام داستانهاي قرآن در همه جا اين است: رفتن و جوشيدن و كوشيدنِ همه چيز و همه كس در راه و بر مدار طبيعت و تكاليف طبيعي. رسيدن يا نرسيدن، از مقولهاي ديگر است و از آن رسالت و هدف، چيزي نميكاهد. در بيانات حضرت نوح(ع)، علت درخواست عذاب اين گونه آمده است:
وَقَالَ نُوحٌ رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنْ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَكَ وَلَا يَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا؛(4)
و نوح گفت: اي پروردگار من، بر روي زمين هيچ يك از كافران را مگذار. كه اگر بگذاريشان بندگانت را گمراه ميكنند و جز فرزنداني فاجر و كافر نياورند.
نه قرن تلاش نوح(ع) در ايمان تني انگشتشمار به بار نشسته بود و تمسخر و تلاش كافران در گمراهي مؤمنان روز به روز فزاينده ميشد. (5) از هدايت كافران كه هيچ بارقة اميدي ديده نميشد و فرزندان آنان نيز در زمره آنان درميآمدند و مؤمنان اندك را تابِ تحمل دينداري فروكش كرده بود. اين بود كه نوح دست به دعا برآورد و عذاب كافران را از خدا خواست.
اگر كسي، هم به امروز و هم به آينده اميدوار باشد، نميتواند از خدا درخواست عذاب كند، اما حضرت هيچ بارقة اميدي را نميديد. (6)
دعوت فراگير:
نوح(ع) اينان را شبانه، روزانه، مخفيانه و آشكارا و با تحمل و استقامتي پيگير، به سوي حق فرا خواند و همة اصول و شيوههاي صحيح را در دعوت آنها به كار بست و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت و پستي و آثار زشت بتپرستي را براي آنان شرح داد، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت، هيچ تأثيري بر آنان نداشت.
قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَنَهَارًا ؛(7)
اي پروردگار من، من قوم خود را شب و روز دعوت كردم.
بنابر اين، درخواست نوسازي طبيعي است. شيطان به اندازهاي بر آدميان چيره شده كه اميد از هدايت روي زمين رخت بر بسته است.
وَأُوحِيَ إِلَي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ؛(8)
و به نوح وحي رسيد كه از قوم تو جز آن گروه كه ايمان آوردهاند، ديگر ايمان نخواهند آورد. از كردار آنان اندوهگين مباش.
اگر اميد هدايت از نقطهاي منقطع شود، خداوند با عذاب خويش، زمين را از آن نقطه پاك خواهد ساخت.
گستره و ويژگيهاي توفان:
در آية رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنْ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا؛(9)
اگر الف و لام ارض، جنس باشد به معناي كل ارض خواهد بود، اما اگر الف و لام عهد باشد، يعني زميني كه من هستم و تو هم ميداني. ظاهراً مراد الف و لام جنس است. چون خداوند متعال فرمود: از هر حيواني يك زوج سوار بر كشتي كن. (10) اگر قرار بود تمام زمين گرفتار عذاب نشود، اين كار لازم نبود. از اين كار ميتوان دريافت كه خداوند درصدد تغييري بنيادين در سراسر زمين است. (11)
در قرآن آمده است:
وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ؛(12)
كشتي آنان را در ميان امواجي چون كوه ميبرد.
براي ايجاد موجهايي به بزرگي كوه، عمق آب بايد بسيار باشد. حال آيا اين مقدار آب نقشة زمين را عوض نكرده است؟
برخی از مفسران نیز طوفان نوح را در محدوده بین النهرین می دانند و معتقدند مراد ، حیوانات آن منطقه بوده است.
كشتي نوح(ع)، كشتي ويژهاي بوده است: استحكام كشتي، مدل آن و استقرار آن همه حيوانات و مكان علوفههاي آنها.
حضرت نوح آن كشتي را چگونه و با كمك چه كساني ساخت؟ كشتي نوح(ع) با آن بار سنگين، چگونه در برابر امواجي چون كوه مقاومت كرده است؟ پاسخ آن است كه طبق فرمان خداوند: وَاصْنَعْ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا؛(13) اين كشتي، كشتي ويژهاي بوده و نوح(ع) كشتي را زير نظر و الهام خداوند ساخته است. (14) اين نشان از دو امر است:
اول اينكه در آن دوران نيز بشر در صنعت به پيشرفتهايي دست يافته و ابزارها در اختيار نوح بوده است. نقشه كشتي و دستورالعمل ساخت از خداوند است و طراحي از ناحيه باريتعالي است. اما ابزار آمادهسازي همان ابزاري است كه در آن روز رايج است و بايد توان ايجاد چنين طرحي را دارا باشد.
دوم اينكه منشأ پيشرفت علم و صنعتي كه روي زمين آمده، از خدا بوده است. (15)
با ارادة خداوند، از زمين آب جوشيد و از آسمان باران گرفت. (16) يكي از فرزندان نوح(ع) در زمرة كافران بود و پندهاي پدر بر او كارگر نيفتاده بود. بلاي جهانگير توفان فرا رسيده بود و نوح ديد كه فرزندش در خطر هلاكت و غرق فرو افتاده است. دلش به حال او سوخت و وعدة خداوند را به خاطر آورد كه او و اهلش را هلاك نخواهد ساخت:
وَنَادَي نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ. قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلَا تَسْأَلْنِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي
أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنْ الْجَاهِلِينَ؛(17)
نوح پروردگارش را ندا داد: اي پروردگار من، پسرم از خاندان من بود و وعدة تو حق است و نيرومندترين حكم كنندگان تو هستي. گفت: اي نوح، او از خاندان تو نيست. او عملي است ناصالح. از سر ناآگاهي چيزي از من مخواه. بر حذر ميدارم تو را كه مردم نادان باشي.
از اين آيه ميتوان دريافت كه در زمينة اهل، خداوند متعال حقيقت خاص خود را دارد. «اهل» در نظر شارع به معناي منسوب نسبي و سببي نيست، به معناي منسوب فكري و ايماني است.
آغاز زندگي دوباره روي زمين:
پس از پايان توفان، كشتي بر كوه جودي(18) به خاك نشست. (19) براي بار دوم زندگي روي زمين آغاز شد. (20)اين بار نيز همه كساني كه روي زمين آمدند، خوب بودند، اما تفاوت آغاز اول با آغاز دوم در تعداد كيفيت بود. بار اول دو نفر بودند و اين بار كمي بيشتر؛(21)آدم و حوا داراي يك تجربه بودند و اين گروه تجربههاي فراواني در اختيار داشتند. معلوم ميشود كه روند تاريخ رو به خوبي است.
آغاز عمليات دشمن براي گمراهي:
قرآن، سرمايهداري و زيادهخواهي را منشأ ترويج بت ميبيند. بتپرستي يك طراحي فكورانه براي انحراف بشر است. در بحث اديان و منشأ بت پرستي، اختلاف عميق ما با جامعهشناسان غربي، در قرآن به خوبي توضيح داده شده است.
قَالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَاتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مَالُهُ وَوَلَدُهُ إِلَّا خَسَارًا. وَمَكَرُوا مَكْرًا كُبَّارًا. وَقَالُوا لَا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْرًا. وَقَدْ أَضَلُّوا كَثِيرًا وَلَا تَزِدْ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلَالًا؛(22)
اي پروردگار من، آنها فرمان من نبردند و از كسي پيروي كردند كه مال و فرزندش جز به زيانش نيفزود. مكر كردند ـ مكري بزرگ. و گفتند: خدايانتان را وا مگذاريد. و دو سواع و يغوث و يعوق و نسر را ترك نكنيد. بسياري را گمراه كردند و تو جز بر گمراهي ستمكاران ميفزاي.
بت پرستي تفكري است از يك منشأ مادهگرا براي استعمار و استثمار انسانها. افكار انحرافي كه مردم را از دين دور ميكند، به دست دينشناساني كه به انحراف حرف خويش واقفاند، رواج مييابد.
آنان تنها در پي منافع خويشاند و خود ميدانند كه چه ميكنند، ولي تودههاي مردم ممكن است ندانند.
تجربهاي كه حضرت آدم (ع) در بهشت نداشت و همان باعث خوردن از آن درخت شد، كساني كه از كشتي پياده شدند دارا بودند. آن تجربه همان توفان بود. مبدأ تاريخ تا زمان حضرت ابراهيم(ع)، سال توفان بود. توفان عذاب بسيار دهشتناك و عظيمي بود كه آنان به چشم خود ديده بودند و دست از پا خطا نميكردند؛ بنابراين كار شيطان در اين زمان بسيار دشوار بود.
توزيع جمعيت زمين از اين كشتي آغاز شد. اين كار بسيار حساب شده صورت گرفت و خودِ حضرت، فرزندانش را روي زمين پراكند. (23)
با فاصله گرفتن از زمان توفان، و فراموشي آن عذاب بزرگ، شيطان توانست انحرافات را آغاز كند.
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
پينوشتها:
1. صافات، آيه 79 تا 81.
2. عنكبوت، آيه 14.
3. تورات نيز عمر نوح را 950 سال شمرده است. ر.ك: عهد عتيق، پيدايش، باب 9، شماره 29.
4. نوح، آيات 26 و 27.
5. ر.ك: تفسير قمي، ج1، ص325؛ كمال الدين و تمام النعمه، ج1، ص133؛ الغيبه، ص335.
6. ر.ك: تفسير قمي، ج1، ص328.
7. نوح، آيه5.
8. هود، آيه 5.
9. نوح، آيه 26.
10. هود، آيه 40؛ مؤمنون، آيه 27؛ و نيز عهد عتيق، تكوين، باب7.
11. ر.ك: الميزان في تفسير القرآن، ج10، ص264 و 265؛ علل الشرايع، ج1، ص31؛ تفسير قمي، ج2، ص223؛ تفسير اطيب البيان، ج12، ص277..
12. هود، آيه 42.
13. هود، آيه 37.
14. عهد عتيق نيز به اين نكته اشاره كرده است. ر.ك: پيدايش، باب 6، شماره 15- 17.
15. منشاء علوم آدمي از خداوند است و هموست كه انسان را دانش آموخت. اين مهم را ميتوان از آيات قرآن دريافت. برخي از اين آيات عبارتاند از:
ـ بقره، آيه 31؛ و نامها را به تمامي به آدم بياموخت.
ـ انبياء، آيه 79؛ و اين شيوه داوري را به سليمان آموختيم و همه را حكم و علم داديم و كوهها را مسخر داوود گردانيديم كه آنها و پرندگان با او تسبيح ميگفتند و اين همه ما
كرديم.
ـ نمل، آيه 15؛ ما به داوود و سليمان دانش داديم.
ـ انبياء، آيه 80؛ و به او (داوود) آموختيم تا برايتان زره بسازد. تا شما را به هنگام جنگيدنتان حفظ كند.
16. ر.ك: الكافي، ج8، ص282؛ تفسير عياشي، ج2، ص147؛ و نيز عهد عتيق، پيدايش، باب 7.
17. هود، آيات 45 و 46.
18. بنابر روايات، جودي در محل مسجد كوفه بوده است. ر.ك: الكافي، ج8، ص279؛ مستدرك الوسائل، ج3، ص401؛ تفسير عياشي، ج2، ص146 و 149؛ بحارالأنوار، ج11، ص333.
19. هود، آيه 44.
20. در ترجمه كلداني و سرياني تورات نيز، محل به خاك نشستن كشتي، قله كوه «جوردي» يا «جودي» معين شده است؛ اما در ترجمههاي فعلي، اين محل را «آرارات» واقع در ارمنستان گفتهاند؛ (ر.ك: اعلام القرآن، ص263). دانسته نيست چرا يهوديان در صدد تغيير مكان فرود آمدن كشتي نوح هستند؟!
21. در شمار نجات يافتگان از توفان، رقمهاي گوناگوني ارائه شده است. به نظر ميرسد صحيحترين رقم، هشت نفر باشد. ر.ك: عهد جديد نيز به نقل از پترس، اين رقم را بيان كرده است. ر.ك: عهد جديد، رساله اول پترس رسول، باب 3، شماره 20؛ رساله دوم پترس رسول، باب 2، شماره 5.
.22 نوح، آيات 21 تا 24.
23. ر.ك: عهد عتيق، پيدايش، باب9.
-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-==-=
حق و باطل قسمت چهارم : ابراهيم، فريادگر توحيد
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
ابراهيم، نه يهودي بود و نه مسيحي، بلكه حقگرايي فرمانبردار بود و از مشركان نبود.1
خداوند شما را برگزيد و برايتان در اين دين هيچ تنگنا و دشواري ننهاد. اين همان دين پدرتان ابراهيم است. او پيش از اين شما را مسلمان ناميد.2
نمرود، از فرزندان نسل نجات يافته از عذاب بود؛ وي از فرزندان كوش فرزند حام فرزند نوح بود.3 تخريب شيطان روي نسل بعد، به اندازهاي مؤثر بود كه نمرود، ابراهيم(ع) را به
آتش ميافكند؛ در حالي كه اين پيامبر خدا، در ميان مردم، هيچ ياوري نداشت! خداوند در قرآن به كودكي موسي (ع) و نيز در يك مورد به كودكي پيامبر اكرم (ص) اشاره
ميكند.4 اما به كودكي نوح و ابراهيم(ع) اشارهاي نكرده است. مطابق روايات، كودكي براهيم(ع) همانند سرنوشت موسي (ع) بوده است كه نمرود ميخواسته او را بكشد و مادرش او را در غاري پنهان كرد.5
اجتماعي كه فرآيند مؤمنان و نجات يافتگان از توفان است، بدانجا رسيد كه كسي كه ابراهيم(ع) او را پدر خويش ميخوانده، بتساز ميشود.6 شيطان آن قدر پرتوان كار كرده كه اين پيروزي را به دست آورده است.
گردونة تاريخ منقول در قرآن، از اينجا آغاز ميشود. تا اينجا همة داستان، با شرك است. از اينجا به بعد، آرام آرام تاريخ وارد بحث رهبري و امامت ميشود. تا پيش از حضرت
ابراهيم(ع) كمتر صحبت از رهبري در ميان است. بنابر اين، بررسي تاريخ حضرت ابراهيم(ع)، نقطة آغاز تاريخ عمليات نوين است.
ابزارهاي دعوت عوام و خواص:
ابراهيم(ع) براي دعوت گروههاي مختلف مردم، روشهاي گوناگون به كار ميبرد. قرآن، برخي از روشهاي ابراهيم را بيان كرده است. حضرت در بين مردمي كه ماه و ستاره ميپرستند روش گفتوگوي خاصي دارد. نخست خداي آنان را ميستايد، اما با افول خدايانشان، از خداي غروب كننده بيزاري ميجويد:
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَي كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ. فَلَمَّا رَأَي الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنْ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ. فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ؛7
چون شب او را فرو گرفت، ستارهاي ديد، گفت: اين است پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم. آنگاه ماه را ديد كه طلوع ميكند. گفت: اين است پروردگار من. چون فرو شد گفت: اگر پروردگار من مرا راه ننمايد، از گمراهان خواهم بود. و چون خورشيد را ديد كه طلوع ميكند، گفت: اين است پروردگار من، اين بزرگتر است و چون فرو شد گفت: اي قوم من، من از آنچه شريك خدايش ميدانيد بيزارم.بزرگ آنان، به خوبي ميداند كه اين خدا نيست، اما عوام به فكر ميروند كه خدا افول كرد. تمام حركت حضرت ابراهيم(ع) دو لبه است. او مسئولان را وا ميدارد كه در اين گفتوگو و پرسش و پاسخ به ميدان بيايند و از آن سوي، مردم كه تماشاچياند، بيدار ميشوند.
پيامبر گرامي اسلام(ص) نيز هنگامي كه در مكه در رد بتها سخن ميگفت، ابوجهل و سهيل بن عمرو و ديگران هستند كه جلودار دفاع از بتها ميشوند و مردم به دنبال اينان ميروند. اگر آن قشر از ميان برداشته شوند تا پيامبر بتواند با مردم بدون آن فرماندهي گردنكش و لجوج سخن بگويد، به آساني جذب رسول الله ميشوند.
ابراهيم(ع) از راههاي گوناگون با بتپرستي به مبارزه برخاست. در روزي كه شهر خلوت بود، تبري برداشت و به بتكده رفت. مجسمههاي گوناگون و فراواني دور هم چيده شده بودند، اما بدون حركت و توان. او از پيش به بتبانان هشدار داده بود كه روزي چاره بتان بيجان و دست و پايتان را خواهم كرد. و در روزي كه بتخانه خالي از بتپرستان است، تمام بتان را خرد ميكند و تبر را بر دوش بزرگترين بت بتخانه، مينهد.
وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ. َجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ. قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنْ الظَّالِمِينَ. قَالُوا سَمِعْنَا فَتًي يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ. قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَي أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ. قَالُوا أَأَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ. قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنطِقُونَ. فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمْ الظَّالِمُونَ. ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنطِقُونَ. قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ. أُفٍّ لَكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ. قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنتُمْ فَاعِلِينَ؛8
به خدا سوگند كه چون شما برويد، چارة بتانتان را خواهم كرد. و آنها را خرد كرد، مگر بزرگترينشان را، تا مگر به آن رجوع كنند. گفتند چه كسي به خدايان ما چنين كرده است؟ هر آينه او از ستمكاران است. گفتند: شنيدهايم كه جواني به نام ابراهيم، از آنها سخن ميگفته است.
گفتند: او را به محضر مردم بياوريد، تا شهادت دهند. گفتند: اي ابراهيم، تو با خدايان ما چنين كردهاي؟ گفت: بلكه بزرگترينشان چنين كرده است. اگر سخن ميگويند،
از آنها بپرسيد. با خودشان گفتوگو كردند و گفتند: شما خود ستمكار هستيد. آنگاه به حيرت سر فرو داشتند و گفتند: تو خود ميداني كه اينان سخن نميگويند. گفت: آيا سواي الله چيزي را ميپرستيد كه نه شما را سود ميرساند، نه زيان؟! بيزارم از شما و از آن چيزهايي كه سواي الله ميپرستيد. آيا به عقل در نمييابيد. گفتند: اگر ميخواهيد
كاري بكنيد، بسوزانيدش و خدايان خود را نصرت دهيد.
كساني كه وارد بتكده ميشوند، دو دستهاند: بتبانان و عابدانِ بت. ابراهيم(ع) در اينجا با هر دو قشر سخن ميگويد. همين كه بتبان از ابراهيم(ع) ميپرسند: آيا تو بتها را نابود كردي؟ ابراهيم(ع) پاسخ را به بت بزرگ وا ميگذارد تا مردمي كه واقعاً گمان ميكنند اين بتها خدا هستند، در اين گفتوگو به حقيقت پي ببرند. در اينجا بت پرستان به جاي پاسخ منطقي، مردم را به دفاع از خدايان خويش فرا ميخوانند.
واپسين تلاش ابراهيم(ع) دعوت نمرود است كه به جرم شكستن بتان، در برابر او ايستاده است. نمرود ادعاي ربوبيت داشت. رب در لغت به معناي پرورشدهنده و كسي است كه اشياء را به سوي كمال سوق ميدهد.9 قرآن دو تن را از مدعيان ربوبيت شمرده است: نمرود و فرعون؛ ولي تا كنون هيچ انساني ادعاي خالقيت نكرده است. حضرت ابراهيم(ع) در برابر اين جريان به ميدان آمده و به مبارزه با نمرود پرداخته است.
أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّي الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنْ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنْ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ؛10
آن كسي را كه خدا به او پادشاهي ارزاني كرده بود، نديدي كه با ابراهيم دربارة پروردگارش محاجه ميكرد؟ آنگاه كه ابراهيم گفت: پروردگار من زنده ميكند و ميميراند. او گفت: من نيز زنده ميكنم و ميميرانم. ابراهيم گفت: خدا خورشيد را از مشرق برميآورد، تو آن را از مغرب برآور. آن كافر حيران شد؛ زيرا خدا ستمكاران را هدايت نميكند.
ابراهيم (ع) مخاطبانش را بايد خوب بشناسد تا مطابق حال آنان سخن بگويد. شيوة گفتوگو با نمرود با روش گفتوگو با مردم تفاوت دارد؛ چرا كه نمرود بتگر و استعمارگري داناست و مردم، بتپرستاني جاهل و مقلداني متعصباند. هنگاميكه با نمرود سخن ميگويد، از او ميپرسد: تو چرا ادعا ميكني كه قدرتمندي؟
و نمرود در پاسخ او پرسشي ديگر مطرح ميكند:
تو چرا ادعا ميكني كه من قدرتمند نيستم؟ در حقيقت نمرود استدلال نميكند و اين نشاندهندة آن است كه خود ميداند. حضرت ميفرمايد: خداي من اين گونه قدرت دارد كه ميميراند و زنده ميكند. نمرود نيز بلافاصله ادعا ميكند: من نيز ميميرانم و زنده ميكنم. سپس دو زنداني را ميآورد، يكي به امر او كشته ميشود و ديگري زنده ميماند.11 آيا خود نمرود نميفهميد كه اين ميراندن و زنده كردن نيست؟ او همه چيز را ميداند، اما چون اكنون در محيطي قرار گرفته كه نادانان مرعوب او در فضاي استدلالي قرار گرفتهاند، بايد راه گريزي مييافت. اگر نمرود در پاسخ فرو ميماند و ميگفت: به من ربطي ندارد كه خداي تو زنده ميكند و ميميراند، مردم، همه در مييافتند كه نمرود، ادعاي بيهوده ميكند. بنابراين پاسخي به ابراهيم ميدهد و عوام الناسي كه در كنار او هستند، دوباره فريب ميخورند؛ اين در حقيقت سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ12 است. يعني چشمبندي و پوشش بر حقيقت و پنهان سازي ، ابراهيم بيدرنگ استدلال خويش را تغيير ميدهد و ميگويد: تنها زندگي و مرگ نيست، بلكه همة جهان هستي به دست خداست. خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق برميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد. تو نيز اگر راست ميگويي، خورشيد را برعكس، از افق مغرب بيرون آر و غروبش را در افق مشرق قرار ده.
نمرود در برابر اين استدلال، نتوانست غلطاندازي كند و آن چنان گيج و بهتزده شد كه از سخن گفتن، درماند.13
قرآن ميگويد: «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ»، نه «فَبُهِتَ الَّذِين كَفَروا» يعني نمرود مبهوت شد نه مردم، بلكه مردم به فكر فرو ميروند و شروع به شناختن ميكنند و اين سردمدار
لجوجشان است كه ديگر نميتواند مردم را بيش از اين گمراه كند.
عمليات رواني جبهة باطل:
سر سلسلههاي كفر و فرماندهان طاغوت حقيقت را ميدانند. پاسخ ابراهيم(ع) پتكي بود كه بر سر عوام الناس زده شد؛ آنان ديدند كه سردمدارانشان درمانده شدهاند. در اينجا كفر بلافاصله دست به زور ميبرد. مسير را ميبندد و عملياتي رواني ميآغازد و فرياد ميزند: از خدايان خود دفاع كنيد و او را بسوزانيد! نمرود از همه خواست كه در فراهم كردن هيزم آتش و سوزاندن ابراهيم او را ياري كنند.14 او عمليات دشمنسوزي را در منظر مردم انجام ميدهد. علت اين كارها، آن است كه همة مردم را به كار مقدس حمايت از خدايان خود وادار سازد. پاسخ ابراهيم، ارج و قرب خدايان را نزد مردم متزلزل كرده و نمرود ميخواهد با اين تلاشها مقداري اعتقاد در آنها ايجاد كند. او ميخواهد همه را در كشتن ابراهيم(ع) كه دشمنِ بتان است، شريك كند و اين از اشتباهات نمرود بود؛ چرا كه در صورت شكست عمليات، بين همه رسوا ميشد. در طول تاريخ، خداوند منحرفان را وادار ميسازد به گونهاي عمل كنند كه وقتي شكست ميخورند، همه بفهمند و همين ابزاري براي رشد ميشد. با مشاركت عظيم مردم بتپرست در جمع هيزم، كوهي از هيزم براي آتش جمع شد و اجتماعي عظيم براي مشاهده گردهم آمدند و آتش عظيمي افروخته شد.
حضرت ابراهيم(ع) را در آتش انداختند، خداوند به آتش امر فرمود كه خنك و سلامت باشد:
قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَي إِبْرَاهِيمَ وَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمْ الْأَخْسَرِينَ؛15
گفتيم اي آتش بر ابراهيم خنك و سلامت باش. ميخواستند براي ابراهيم مكري بينديشند ولي ما زيانكارشان گردانيديم.
انتظار مردم براي سوختن ابراهيم(ع) در آن آتش، بسيار است. همة مردم به يك جشن عمومي آمدهاند: جشن ابراهيم سوزي، جشن سوزاندن دشمن خداوندان.16
ابراهيم را به آتش افكندند. خداوند به آتش امر كرد كه براي ابراهيم سرد و سلامت باشد آتش خاصيت سوزاندگياش را فقط براي ابراهيم از دست داد و خنك شد. خداوند
ميخواست نكتهاي را در آن مقطع از زمان و براي تاريخ باقي بگذارد و آن اينكه ابزار بودن ابزارها براي شما قطعي است، نه براي خداوند. آتش بايد بسوزاند، اما با ارادة
خداوند، به جاي سوزاندن خنك ميكند.
ابراهيم(ع) از آتش به سلامت خارج شد. اينكه نمرود در اين حال او را اعدام نكرد، به اين دليل است كه ديگر مردم بيدار شده و حقيقت را دريافتهاند. بنابر اين، نمرود ديگر نميتواند با آن شكل آتشين با ابراهيم(ع) برخورد كند. در نتيجه بايد در رفتار خود تعادل ايجاد كند. همين تعادل علت باقي ماندن حضرت ابراهيم(ع) ميشود و از طرفي با انتشار خبر آتش و ابراهيم، او شهرتي فراوان مييابد و طبيعتاً موضوع سخن تا مدتها آتش و ابراهيم و نجات اوست.
هجرت سياسي ابراهيم(ع):
قهرمان توحيد، پس از سالها تلاش در بابل،17 به اصرار نمروديان تصميم هجرت گرفت. او فلسطين را برميگزيند تا پيام الاهي را به گوش ساكنان آنجا برساند؛18 هر چند نمرود از اين تصميم ابراهيم استقبال ميكند و ميگويد: ابراهيم را گر چه اموالش همراه او باشد، از اين سرزمين بيرون كنيد؛ زيرا اگر او اينجا بماند، دين شما(بتپرستان) را فاسد ميكند.19 ابراهيم(ع) از راه حران وارد شامات شده، از آنجا به سوي منطقه فلسطين حركت ميكند.20
ابراهيم در فلسطين مستقر شد و حدوداً تا صد سالگي در آنجا ماند و آنجا را محيط تبليغ دين خدا قرار داد. فلسطين مركز انتشار اخبار به منطقه است. سر راه تجارت روم با آفريقا و آسياي آن روز بوده است. از سمت آب به قبرس كه مركز تجاري آن روز بوده است ميرسد؛ از سمت شرق نيز به عربستان و عراق و ايران منتهي است. از جنوب به مصر و حبشه و از شمال به تركيه و روم ميرسد. كاروانهاي تجاري همواره از اين مكان رفت و آمد ميكنند. اگر ابراهيم(ع) بتواند در فلسطين مستقر شود و آنجا را مركز دين قرار دهد، تمام افرادي كه از آنجا ميگذرند، سخن خدا به گوششان ميرسد. آن منطقه از نظر اقتصادي نيز در موقعيت بسيار خوبي است. تورات، فلسطين را سرزمين شير و عسل مينامد21 كه بسيار حاصلخيز است. در حقيقت منطقة فلسطين منطقهاي است بسيار آماده براي تبليغ دين.
منطقه فلسطين آن روز، با اينكه منطقة خوبي بوده و از نظر اقتصادي قابل توجه بوده است، قدرت متمركزي نداشت. سرسلسلههاي طاغوت آنجا مانع ابراهيم (ع) نبودند و از اين روي تلاش ابراهيم براي يكتاپرستي مردم، به ثمر مينشيند.
در زمان استقرار ابراهيم(ع) در فلسطين، بلندي موريا كه امروزه مسجد قدس بر آن بنا نهاده شده، به ابراهيم(ع) معرفي شد كه در اين منطقه عبادت كند و آن را قبلة خويش قرار دهد. وضعيت اين منطقه در آن روز براي ما روشن نيست كه چه اقوامي در آنجا مستقر بودند. اجمالاً از اينكه حضرت را پذيرفتند و با وي نجنگيدند و توانست آنجا زندگي كند، ميتوان دريافت كه نسبت به توحيد و دين قابليت داشتهاند.22 اين مردم همانهايي هستند كه در طول تاريخ بنياسرائيل، آنها را با عنوان فلسطيني ميشناسند و تلاش كردند كه شرير و دينگريز و دينستيزشان معرفي كنند؛23 در حالي كه از استقرار ابراهيم(ع) در آنجا و امكان ادامة نسل ايشان در آن منطقه، خلاف اين مسئله به دست ميآيد؛ و اين در حالي است كه مردم آن منطقه مجبور به پذيرش ايشان نبودند.
فرزندان ابراهيم :
حضرت ابراهيم(ع) از خدا تقاضاي فرزند ميكند.24 اين تقاضاي فرزند در اواخر عمر حضرت بوده است.25 هنگامي كه ملايك از سوي خدا به او وعدة فرزند ميدهند، همسرش
شگفتزده ميشود كه در پيري باردار شود.26 خدا به او در پيري اسماعيل و اسحاق را ميدهد. وقتي اسماعيل دو ساله ميشود، خداوند به او دستور ميدهد كه او را به كنار
خانه خداوند منتقل سازد.27
منطقة خانه خدا، منطقهاي متروك است. سكنهاي آنجا نيست و منطقهاي خشك است. اين يكي از سختترين آزمايشهاي خداوند براي ابراهيم است. ابراهيم(ع) با تصميمي قاطع، فرمان خداوند را لبيك گفت و همسر و فرزندش را در آن سرزمين خشك و سوزان رها كرد. هنگام بازگشت، هاجر پرسيد: اي ابراهيم، چه كسي به تو دستور داده كه ما را در سرزميني بگذاري كه نه گياهي در آن است نه حيوان شيردهنده و نه حتي قطرهاي آب، آن هم بدون زاد و توشه؟
ابراهيم گفت: پروردگارم چنين فرموده است. هاجر تا اين سخن را شنيد، گفت: اكنون كه
چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.28
بيهوده نيست پيامبر اكرم(ص) و ائمه(ع) از اين مادرند. هاجر در اوج كمال و توحيد است. ابراهيم رفت و هاجر با فرزند خردسالش تنها ماند. فرزند در آن گرما تشنه شد و مادر به جستوجوي آب برخاست. تا امكان جست وجو هست، بايد تلاش كرد. پس از تلاش فراوان، درمانده شد و نشست. در اين مدت كه مادر، فاصلة سنگلاخ بين صفا و مروه را طي كرده، تشنگي فرزند رو به افزايش بوده است. اكنون كه اين مسير سنگلاخ هم نيست، طي آن حدود يك ساعت ميانجامد، پس حتماً در آن زمان بيشتر طول كشيده است و كودك دو ساله ديگر به حد جان دادن رسيده است. اين مادر آن قدر در توحيد پيش رفته است كه پس از نااميدي از يافتن
آب، تسليم امر خدا ميشود و مرگ بچه را به تماشا مينشيند تا اينكه اسماعيل(ع) از
شدت تشنگي پاي را به زمين ميكشد و آب ميجوشد. اسماعيل و مادرش در اين منطقه مستقر
شدند و يك نسلِ ابراهيم(ع) در اين منطقه ادامه يافت.29
منطقه مكه، مانند گنجينهاي است كه گويي خداوند متعال آن را براي آينده، دور از چشم اغيار ذخيره كرده است. اسماعيل(ع) به منطقهاي آورده ميشود كه دور از چشم همه است. منطقة برخورد افكار ، فلسطين است نه حجاز. موقعيت جغرافيايي فلسطين به گونهاي است كه تضارب و انتشار افكار در آن زمان آنجا بوده است؛ محل آمد و شد كاروانهاي تجاري و سرزميني داراي آب و هواي معتدل و مديترانهاي. مسافران و كاروانهاي تجاري همه به آن منطقه ميآيند، بنابر اين فكر دين از آنجا منتشر ميشود. اگر كسي بخواهد با دين بجنگد، بايد آنجا برود و اگر كسي بخواهد دين را بپذيرد نيز بايد آنجا برود. منطقة مكه منطقهاي متروك و بي سر و صداست؛ بنابر اين اگر بخواهد توجه كفار به فرزندان ابراهيم(ع) باشد، در منطقة فلسطين متوجه فرزندان او ميشوند و به مكه اصلا توجهي نميشود. اينجا يك گنجينه و خزينه به دور از چشم اغيار است. در منطقة فلسطين خدا به ابراهيم(ع) فرزند ديگري به نام اسحاق ميدهد. (نکته جالب این است که منطقه موسوم به حجاز بعد ها در زمان دو امپراتوری بزرگ یعنی ایران و روم هیچ گاه به طور کامل فتح نمی شود برای نمونه ایرانیان مصر را در آن سوی حجاز تصرف می کنند لیکن از راندن اسبها و سپاهیانشان در سرزمینی بی آب و علف ابا می کنند و میلی برای تسخیر آنجا ندارند)
قرباني بزرگ :
خدا به ابراهيم در خواب چنين الهام ميكند كه بايد فرزندش را قرباني كند.
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَي قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنْ الصَّابِرِينَ؛30
چون با پدر به جايي رسيدند كه بايد به كار بپردازند، گفت: اي پسركم، در خواب ديدهام كه تو را ذبح ميكنم. بنگر كه چه ميانديشي. گفت: اي پدر، به هر چه مأمور شدهاي عمل كن، كه اگر خدا بخواهد، مرا از صابران خواهي يافت.
دربارة اينكه اين ذبيح اسماعيل31 است يا اسحاق32 روايات گونهگون است. اين دو گونه روايات متعارضاند و در مقام تعارض بين روايات، ترجيح با رواياتي است كه موافق ظاهر قرآن33 است. در نتيجه، روايات دال بر ذبح اسماعيل برخوردار از اعتبارند و روايات ذبح اسحاق، از مدار حجيت خارجاند و علم آن روايات به صاحبان روايت (اهل بيت) واگذار
ميشود. بنا بر احاديث متواتر، ذبح در منطقة مكه روي داده است.34 فرزندي كه در مكه بوده، اسماعيل(ع) است. اسحاق(ع) در منطقة فلسطين ميزيست. (کما اینکه یهودیان خود را صاحب این افتخار –از نسل قربانی بودن- می دانند و همچنین نقل است كه عمر بن عبدالعزيز يكي از عالمان يهود را خواست و از او درباره ذبيح پرسيد. او گفت: عالمان
اهل كتاب ميدانند كه ذبيح اسماعيل است و از روي حسد انكار ميكنند؛ زيرا اسحاق جد آنان، و اسماعيل جد عرب است و ميخواهند اين فضيلت براي جد ايشان باشد، نه شما.) 35 و36
سير امامت در نسل
ابراهيم، از اسماعيل ادامه خواهد يافت. و اكنون اين اسماعيل به امر خدا بايد ذبح شود. شرط وصول ابراهيم(ع) به امامت، اين ذبح بود. خداوند براي امكان تداوم نسل
امامت، به جاي اين ذبيح كه شرط امامت است، يك فديه گذاشت.
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ. وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ. إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ. وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ. وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ؛37
چون هر دو تسليم شدند و او را به پيشاني افكند، ما ندايش داديم: اي ابراهيم، خوابت را به حقيقت پيوستي. و ما نيكوكاران را چنين پاداش ميدهيم. اين آزمايشي آشكار بود. و او را به ذبحي بزرگ باز خريديم. و نام نيك او را در نسلهاي بعد باقي گذاشتيم.
ابراهيم از آزمايش بزرگ خداوند سربلند بيرون آمد و خداوند به جاي ذبح اسماعيل، ذبيح ديگري براي او فرستاد. در هيچ جاي قرآن نيامده است كه اين ذبح عظيم يك گوسفند بوده است. مقام اسماعيل(ع) بسيار بلند است. اسماعيل(ع) در برابر آن ذبح عظيم، صغير است؟!
پس بايد بررسي كنيم كه آن ذبح عظيم كيست؟ مطابق روايات، قوچي آمده و حضرت آن را ذبح كرده است،38 اما اينكه مراد از ذبح عظيم، آن قوچ بوده باشد، اين به سختي پذيرفتني است. اين ذبح عظيم، ذبحي است كه استمرار امامت را در دو جريان ممكن ساخت:
1. در جريان فيزيك و نسل: اگر اسماعيل آنجا كشته ميشد، ديگر نسل پيامبراسلام(ص) و علي بن ابيطالب(ع) نميآمد. پس آن ذبح كه به جاي اسماعيل(ع) گذاشتند، باعث شد كه او بماند تا آنها بيايند؛
2. در جريان بقا و استمرار دين و دينداري: امامت در زمان امام حسين(ع) به مرحلة پرخطري رسيده بود. اگر شهادت امام حسين(ع) نبود، جريان دينداري و امامت از بين رفته بود. حادثة عاشورا اسلام را زنده نگه داشت. اين ذبح عظيم هم تداوم نسل، و هم استمرار در نسل امامت را ممكن كرد تا حكومت آخرالزمان آمادگي تشكيل يابد. بنابراين اين ذبح عظيم، امام حسين (ع) است. در روايتي از امام رضا(ع) آمده است:
لما أمر الله ـ عز و جل ـ إبراهيم أن يذبح مكان ابنه إسماعيل الكبش الذي أنزله عليه تمني إبراهيم أن يكون قد ذبح ابنه إسماعيل بيده و أنه لم يؤمر بذبح الكبش مكانه ليرجع إلي قلبه ما يرجع إلي قلب الوالد الذي يذبح أعز ولده عليه بيده فيستحق بذلك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب فأوحي الله ـ عز و جل ـ إليه يا إبراهيم من أحب خلقي إليك فقال
يا رب ما خلقت خلقا هو أحب إلي من حبيبك محمد فأوحي الله إليه أ فهو أحب إليك أم نفسك قال بل هو أحب إلي من نفسي قال فولده أحب إليك أم ولدك قال بل ولده قال فذبح
ولده ظلما علي أيدي أعدائه أوجع لقلبك أو ذبح ولدك بيدك في طاعتي قال يا رب بل ذبحه علي أيدي أعدائه أوجع لقلبي قال يا إبراهيم فإن طائفة تزعم أنها من أمة محمد ستقتل
الحسين ابنه من بعده ظلما و عدوانا كما يذبح الكبش و يستوجبون بذلك سخطي فجزع إبراهيم لذلك و توجع قلبه و أقبل يبكي فأوحي الله عز و جل يا إبراهيم قد فديت جزعك
علي ابنك إسماعيل لو ذبحته بيدك بجزعك علي الحسين و قتله و أوجبت لك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب و ذلك قول الله عز و جل وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ؛39
هنگامي كه ابراهيم(ع) از آزمايش قرباني سربلند بيرون آمد، خداوند به او امر كرد: كه به جاي فرزندش اسماعيل، قوچي را كه بر او فرود آمده بود، ذبح كند. ابراهيم آرزو داشت
فرزندش را با دستان خود ذبح ميكرد و مأمور به ذبح قوچ به جاي او نميشد. تا بر دل او همان حالتي وارد شود كه بر دل پدرِ فرزندِ عزيز از دست داده وارد ميشود و در نتيجه استحقاق بالاترين درجات ثواب صبر بر مصايب را بيابد. پس در اين هنگام، خداوند ـ عزّ و جل ـ به او وحي كرد: اي ابراهيم، كدام يك از مخلوقات من نزد تو عزيزتر است. او پاسخ داد: اي خداي من، حبيب تو محمد(ص) محبوبترين است. خداوند به او وحي كرد: آيا او نزد تو محبوبتر است يا خودت؟ گفت: او محبوبتر است. خداوند پرسيد: آيا فرزند او نزد تو محبوبتر است يا فرزند خودت؟ پاسخ داد: فرزند او. خداوند فرمود: آيا ذبح ظالمانة فرزند او به دست دشمنانش در قلب تو دردناكتر است يا ذبح فرزندت به دست خودت براي اطاعتِ من؟ گفت: ذبح او به دست دشمنانش در قلبم دردناكتر است.
خداوند فرمود: گروهي كه گمان دارند از امت محمدند، فرزندش، حسين را پس از او ظالمانه خواند كشت؛ همان گونه كه قوچ را سر ميبرند؛ پس به سبب اين كارشان مستوجب غضب من خواهند شد. در اين هنگام ابراهيم شيون سر داد و قلبش به درد آمد و گريست. خداوند فرمود: اي ابراهيم، من اين شيون تو را پذيرفتم و واجب دانستم بر خود كه تو را با بالاترين درجات اهل صبر بر مصيبتها برسانم. پس اين معناي قول خداوند است كه: «او را به ذبحي بزرگ باز خريديم» و هيچ دگرگوني و نيرويي نيست، جز از سوي خداوند والا و بزرگ.اينكه برخي گفتهاند گوسفند چون بسيار بزرگ بوده، ذبح عظيم ناميده شده است!40 اين پذيرفتني نيست.
اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلًا.41
خدا ابراهيم را به دوستي خود برگزيد.
(ابراهیم پس از سر بلندی از این آزمایش و نائل آمدن به مقام امامت از خدا می خواهد که این مقام به ذریه اش نیز برسد که خدا عهد خود با ابراهیم را از طریق اسماعیل می پذیرد نه اسحاق!
وَ إِذِ ابْتَلىَ إِبْرَاهِمَ رَبُّهُ بِكلَِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنىِّ جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَ مِن ذُرِّيَّتىِ قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ(بقره 124)
و چون پروردگار ابراهيم، وى را با صحنههايى بيازمود و او بحد كامل آن امتحانات را انجام بداد، بوى گفت: من تو را امام خواهم كرد ابراهيم گفت: از ذريهام نيز كسانى را بامامت برسان فرمود عهد من بستمگران نمىرسد .
اما کدام ذریه ابراهیم است که از ستمکاران خواهند شد ؟ فرزندان اسماعیل یا اسحاق؟ در این آیه خداوند امامت را عهد با خود می داند و بلا فاصله در آیه بعدی می گوید عهد من با تو از طریق اسماعیل ادامه خواهد یافت:
وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَ أَمْنًا وَ اتخَِّذُواْ مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِمَ مُصَلىًّ وَ عَهِدْنَا إِلىَ إِبْرَاهِمَ وَ إِسْمَاعِيلَ أَن طَهِّرَا بَيْتىَِ لِلطَّائفِينَ وَ الْعَاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ(بقره 125)
این احتجاجی است برای اثبات حقانیت اهل بیت پیامبر (ص) با کور دلان و شگفت اینکه در عهد عتیق نیز آمده است:
سفر پیدایش - باب 16 آیه 22:
"و اما در خصوص اسماعيل تو را اجابت فرمودم اينك او را بركت داده بارور گردانم و او را بسيار كثير گردانم دوازده پیشوا از وي پديد آيند و امتي عظيم از وي به وجود آورم"جالبتر
اینکه در شاهکار نماد گرایی الهی واژه امام در قرآن 12 مرتبه تکرار گشته که این دقیقا برابر با تکرار نام اسماعیل (ع) در این کتاب نورانی است.)
لوط، سفير ابراهيم(ع):ابراهيم(ع) حضرت لوط را كه از بستگان بود، و در جريان نجات ابراهيم(ع) از آتش ايمان آورده بود.42 براي تبليغ به منطقهاي در اطراف فلسطين ميفرستد.43
لوط رسالت خويش را در چند شهر آغاز ميكند. قرآن اين چهار شهر را «مؤتفكات» ناميده است.44 از مجموع آيات دربارة اين حضرت ميتوان دريافت كه شيطان در اين قوم بسيار موفق بوده و اين قوم در انحراف جنسي به پايهاي رسيده بودند كه زنان را رها كرده، به سراغ جنس ذكور ميرفتند و اين عمل به عنوان يك بيماري مسري، همگان، جز پيروان لوط، را فرا گرفته بود. سرانجام باران عذاب بر آنان باريد و زمين بار ديگر از لوث وجود كافران پاك شد.
خداوند هنگامي كه ميخواهد قوم لوط را عذاب كند، ملايكة عذاب، نخست خدمت ابراهيم(ع) ميآيند و به ايشان گزارش ميدهند.45 حضرت به نوعي پايمردي ميكند كه اين عذاب به تأخير بيفتد كه ملايكه ميگويند:
يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ؛46
اي ابراهيم، از اين سخن اعراض كن. فرمان پروردگارت فراز آمده است و بر آنها عذابي كه هيچ برگشتي ندارد، فرو خواهد آمد.
لوط(ع) سي سال مردم را به خداپرستي فراخواند. پس از سي سال تنها يك خانه مؤمن شده است؛ آن هم خانة خود آن حضرت بود.47 اين حاكي از دين ستيزي اين مردم است.
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
پینوشت :
1. آل عمران، آيه 67.
2. حج، آيه 78.
3. عهد عتيق، پيدايش، باب 10، شماره 8 و 9؛ معجم البلدان، ج3، ص197؛ برخي نسب او را اينگونه شمردهاند: نمرود بن كوش بن كنعان بن حام بن نوح. ر.ك: تاريخ طبري، ج1، ص172؛ طبقات الكبري، ج1، ص43
.4 ضحي، آيه 6: أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فَآوَي.
.5 كمال الدين و تمام النعمه، ص138؛ تاريخ طبري، ج1، ص164؛ تفسير برهان، ج2، ص436؛ تفسير نورالثقلين، ج1، ص729؛ الكافي، ج8، ص367.
6. انعام، آيه 74.
.7 انعام، آيه 76 تا 78.
.8 انبياء، آيات 57 تا 68.
.9 ر.ك: تفسير تسنيم، ج1، ص326.
.10 بقره، آيه 258.
11. قصص الأنبياء جزايري، ص105.
.12 اعراف، آيه 116.
.13 ر.ك: تفسير قمي، ج1، ص86؛ تفسير برهان، ج1، ص528؛ تفسير نورالثقلين، ج1، ص266.
14. انبياء، آيه 68.
.15 انبياء، آيه 69 و70.
16. الكامل في التاريخ، ج1، ص55؛ تاريخ طبري، ج1، ص168؛ فخر رازي، تفسير كبير، ج22، ص187.
17. درباره موقعيت جغرافيايي منطقه بابل، ديدگاههاي گوناگوني ارايه شده است. ر.ك: لغتنامه دهخدا، ذيل واژه بابل؛ تاريخ طبري، ج1، ص214؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع، ج3، ص950؛ معجم البلدان، ج4، ص136 و 183 و 490.
18. صافات، آيه 99؛ عهد عتيق، پيدايش، باب 12، شماره 3.
.19 ر.ك: الميزان في تفسير القرآن، ج7، ص241؛ الكافي، ج8، ص304.
20. ر.ك: تفسير برهان، ج4، ص27؛ الكافي، ج7، ص373؛ بحارالانوار، ج12، ص46؛ عهد عتيق، پيدايش، باب 12، شماره 1 تا 10 و 20؛ باب 13، شماره 1، 3، 4، 6، 11، 12، 14، 17،
18؛ باب 14، شماره 14 و 16؛ الكامل فيالتاريخ، ج1، ص57.
.21 عهد عتيق، خروج، باب33، شماره3.
22. ر.ك: منشور جاويد، ج11، ص259؛ البدايه و النهايه، ج1، ص172 و 176.
23. براي نمونه، ر.ك: قاموس كتاب مقدس، ص660.
24. صافات، آيه 100.
25. ر.ك: تفسير عياشي، ج2، ص152؛ تاريخ يعقوبي، ج1، ص25.
26. صافات، آيه 105؛ اسماعيل از هاجر، در 86 سالگي ابراهيم، و اسحاق از ساره در صد سالگي ابراهيم و نود سالگي ساره به دنيا آمده است. تاريخ يعقوبي، ج1، ص25؛ عهد عتيق، پيدايش، باب21.
.27 بحارالانوار، ج12، ص97.
28. تاريخ يعقوبي، ج1، ص25.
.29 ر.ك: عهد عتيق، پيدايش، باب21.
.30 صافات، آيه 102.
31. تفسير برهان، ج5، ص30 و 35؛ نورالثقلين، ج4، ص420 ـ 422 و 430؛ روض الجنان و روح الجنان، ج16، ص215؛ تفسير قمي، ج2، ص226؛ تفسير صافي، ج4، ص276.
32. نورالثقلين، ج4، ص422؛ كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص172.
33. صافات، آيات 101 ـ 113.
34. البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص30؛ نورالثقلين، ج4، ص420؛ معاني الأخبار، ص391؛ كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص172.
.35 مجمعالبيان، ج4، ص453؛ تاريخ طبري، ج1، ص162؛ الأنسالجليل، ج1، ص40. و نيز ر.ك: مجمع البيان، ج 21، ص 28؛ روض الجنان و روح الجنان، ج16، ص211 و 213.
.36 روض الجنان و روح الجنان، ج16، ص209؛ ر.ك: معانيالأخبار، ص391؛ البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص30؛ الكاشف، ج6، ص351.
.37 صافات، آيات 103 ـ 108.
38. كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص172؛ البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص30 و 32.
.39 الخصال، ص57؛ بحارالانوار، ج12، ص125؛ البرهان في القرآن، ج5، ص30؛ نورالثقلين، ج4، ص429؛ كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج11، ص17.
40. روض الجنان و روح الجنان، ج16، ص218؛ مجمع البيان، ج12، ص30؛ منهج الصادقين، ج8، ص9؛ التبيان في تفسير القرآن، ج8، ص519؛ تفسير صافي، ج4، ص275.
.41 نساء، آيه 125.
42. روضالجنان و روحالجنان، ج10، ص306؛ تفسير قمي، ج1، ص332؛ نورالثقلين، ج2، ص378؛ قصص الانبياء جزايري، ص106.
43. البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص226؛ بحارالأنوار، ج12، ص47.
.44 توبه، آيه 70؛ نجم، آيه 53، حاقه، آيه 9. براي ديدن نظراتي درباره اين شهرها، ر.ك: تفسير صافي، ج2، ص356؛ الكافي، ج5، ص549؛ البرهان في تفسير القرآن، ج2، ص814؛ نورالثقلين، ج2، ص240؛ تاريخ طبري، ج1، ص307؛ مجمع البيان، ج11، ص150؛ معجم البلدان، ج5، ص219؛ تفسير قرطبي، ج18، ص262؛ معاني القرآن، ج3، ص 332؛ ترجمه الميزان في تفسير القرآن، ج11، ص354. در سوره نجم اين لفظ به صورت مفرد «مؤتفكه» آمده است. مفسران سرزمين مؤتكفه را همان سرزمين لوط در اردن ميدانند كه قوم لوط در آن هلاك شدند. ميگويند آثار شهر قوم لوط در ساحل بحرالميت اردن ديده شده است. ر.ك: عبدالوهاب نجار، قصص الأنبياء، ص113.
45. الكافي، ج5، ص546؛ بحارالأنوار، ج12، ص168؛ البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص226؛ تفسير قمي، ج1، ص334.
.46 هود، آيه 76.
47. مجمع البيان، ج12، ص102؛ منهج الصادقين، ج4، ص439؛ تفسير قمي، ج1، ص334؛ تفسير عياشي، ج2، ص153؛ تفسير صافي، ج2، ص465؛ البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص226؛ نورالثقلين، ج2، ص377؛ كنزالدقائق و بحرالغرائب، ج6، ص207.
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= =-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= =-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= =-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= =-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-= =-=-=-=-=-=
قسمت پنجم : آغاز تاريخ بنياسرائيل
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
و ابراهيم فرزندان خود را و يعقوب هم باين اسلام سفارش كرده گفت: اى پسران من خدا دين را براى شما برگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد (1)
ابراهيم(ع) در شهر الخليلِ فلسطين از دنيا رفت و پيامبري به اسحاق(ع) منتقل شد.2
ما از اين پس در پي يافتن ريشههاي پيدايش بنياسرائيل و تداوم تاريخ در آنها هستيم. تا پايان بررسي بنياسرائيل ديگر هيچ گذري به مكه نداريم. تاريخ مكه در قرآن، از زماني آغاز ميشود كه تاريخ بنياسرائيل و مأموريت آنان از نظر قرآن پايان يافته است.
خداوند در فلسطين به اسحاق فرزندي ميدهد كه او را يعقوب نام مينهند. نام ديگر او، اسرائيل است. تورات اسرائيل را «كشتيگيرنده» و «كسي كه بر خدا پيروز است» معنا كرده است؛3 اما حقيقت آن است كه «اسرائيل» در لغت سرياني و عبراني، به معناي «بندة خدا» است.4
قرآن تاريخ يعقوب و فرزندش يوسف را احسن القصص ناميده است:
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ؛5
با اين قرآن كه به تو وحي كردهايم، بهترين داستان را برايت حكايت ميكنيم.
در تفسير احسن القصص گفتهاند: خوبترين بيان از قرآن، به گونهاي بديع و اسلوبي شگفت. داستان يوسف(ع) در كتابهاي پيشين و كتب تاريخ نيز آمده است؛6 اما هيچ يك از لحاظ شيوه بيان، همانند آنچه در قرآن بيان شده، نيست. نيز ممكن است قَصَص مصدر نباشد، بلكه اسم مصدر به معناي «خبر بيان شده» باشد. در اين حال، معنا چنين است. « و ما خوبترين قصة حكايت شده را براي تو بيان كرديم» و اين قصه از آن رو خوب ترين است كه در بردارندة عبرتها و حكمتها و نكات و عجايبي است كه در غير آن نيست. و ظاهراً مراد، خوبترين قصه در همين زمينه و موضوع است.7
يعقوب(ع) صاحب دوازده پسر ميشود كه يكي از آنها يوسف است و يعقوب بسيار به او محبت ميورزيد. برادرانش بر او حسد كردند و بنابر اين به اين فكر افتادند كه او را از سر راه بردارند. در مشورت به اين نتيجه ميرسند كه يوسف را نكشند، اما به گونهاي از منطقه دورش سازند. فرزندان يعقوب، متدين و موحد بودند، اما دچار حسادت شده بودند.8
فلسطين كنار درياي مديترانه است. در بالاي مديترانه منطقة روم، پايين آفريقا و سمت ديگر، خاور ميانه قرار دارد. اين دريا از مناطق مهم اقتصادي دنياست. كاروانها از روم به آفريقا و مصر ميرفتند. فلسطين در كنارة دريا و در مسير آنهاست. در اين مسير آب انبار هايي ايجاد كرده بودند تا آب باران در آن جمع شود و كاروانها از آن استفاده كنند. برادران يوسف(ع) به اين نتيجه رسيدند كه يوسف(ع) را در يكي از اين آبانبارها بيندازند تا قافلهها و كاروانهاي تجاري او را با خود ببرند. بازي را بهانه ميكنند و از پدر ميخواهند تا اجازه دهد تا او را با خود بيرون ببرند.
قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ. قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ؛9
گفت: اگر او را ببريد، غمگين ميشوم و ميترسم كه از او غافل شويد و گرگ او را بخورد. گفتند: با اين گروه نيرومند كه ما هستيم، اگر گرگ او را بخورد، از زيانكاران خواهيم بود.
آنها از اين بيان پدر آموختند كه او را نكشند و بعد دروغي درست كنند و بگويند او را گرگ خورد.10 چون خود پدر هم گفته بود ممكن است او را گرگ بخورد، اين را به آساني ميپذيرد.
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ. وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ. قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ. وَجَاءُوا عَلَي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَي مَا تَصِفُونَ؛11
چون او را بردند و هماهنگ شدند كه در عمق تاريك چاهش بيفكنند، به او وحي كرديم كه ايشان را از اين كارشان آگاه خواهي ساخت و خود ندانند. شب هنگام گريان نزد پدرشان باز آمدند. گفتند: اي پدر، ما به اسب تاختن رفته بوديم و يوسف را نزد كالاي خود گذاشته بوديم، گرگ او را خورد. و هر چند هم كه راست بگوييم، تو سخن ما را باور نداري. جامهاش را كه به خون دروغين آغشته بود، آوردند. گفت: نفس شما، كاري را در نظرتان بياراسته است. اكنون براي من، صبر جميل بهتر است و خداست كه در اين باره از او ياري بايد خواست.
كاروان، يوسف(ع) را از چاه بيرون كشيد و به مصر برد. خانوادة حضرت يعقوب(ع) در منطقة فلسطين حكومت ندارند؛ بلكه تنها استقرار دارند؛ خانوادهاي ديني و مذهبي هستند كه مبلغ توحيدند. سير حوادث يوسف را در مصر به وزير امور اقتصادي تبديل كرد. قحطي گستردهاي رخ ميدهد و پاي فرزندان يعقوب(ع) براي گرفتن آذوقه به مصر باز ميشود. يوسف(ع) برادران را شناسايي ميكند و با ترفندي آنان را نگه ميدارد و پدرش را نيز به مصر ميآورد. خانوادة يعقوب(ع) و فرزندان او (بنياسرائيل) بدين صورت به مصر منتقل ميشوند.12
نخستين تجربة حكومتداري بنياسرائيل:
يوسف(ع) رئيس حكومت مصر ميشود. مصريان مشركاند، اما يوسف(ع) را به چند دليل پذيرفتند: نخست اينكه ايشان را از قحطي رهانده بود؛ دوم اينكه يوسف بسيار كاردان بود و كسي به كار و مديريت او ايرادي نداشت؛ دليل سوم، زيبايي مفرط يوسف(ع) بود. زيبايي حاكم براي مردمان بسيار مهم بوده و هست.(آنچه امروز با عنوان کاریزماتیزم بیان می شود)
بني اسرائيل كه اكنون خاندان حكومتي مصر شدهاند، در آن منطقه قومي ديني هستند، ولي بهرهاي از تجربة حكومتي ندارند. مصر سرآغاز كسب تجربة حكومتي آنان است. ديوان سالاري در بنياسرائيل از اينجا آغاز شده است. آنان مطالب را مينويسند و نسل خود را يادداشت ميكنند. ريشة كارآموزي يهود و نقطة آغاز كسب تجربة آنها حكومت يوسف(ع) است.
بنياسرائيل در حكومت يوسف(ع) تبليغ دين ميكردند. حضرت يعقوب(ع) در واپسين لحظات عمر، آنان را گرد هم آورد:
أَمْ كُنتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَإِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ؛13
آنگاه كه مرگ يعقوب فرارسيد و به فرزندانش گفت: پس از من چه چيزي را ميپرستيد؟ گفتند: خداي تو و خداي نياكان تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را به يكتايي خواهيم پرستيد و در برابر او تسليم هستيم.
نگراني يعقوب(ع) اين بود كه ممكن است ايشان در آن حكومت گمراه شوند. يعقوب(ع) كه از دنيا رفت، يوسف(ع) او را به منطقه شام منتقل و در كنار قبر خليلالرحمان به خاك سپرد.14
بنياسرائيل هنگامي كه وارد مصر شدند، در اقليت بودند؛ اما از آن سو چون خانوادة حكومتي بودند، طبيعتاً به سمت گسترش نسل رفتند تا از اين اقليت درآيند. يوسف(ع) در پايان عمر، همه را جمع كرد و پس از حمد و ثناي پروردگار، از سختياي كه به آنان خواهد رسيد، خبر داد كه مردان كشته خواهند شد؛ شكم زنان آبستن دريده و كودكان ذبح خواهند شد. تا اينكه خداوند حق را به دست قيامكنندهاي كه از فرزندان لاويبن يعقوب است، ظاهر كند. او مردي گندمگون و بلند قد است و صفات او را برايشان بازگفت. يوسف وفات كرد و غيبت سختي بر بنياسرائيل روي داد و آنان چهارصد سال در انتظار منجي خويش بودند.15
يوسف در وصيت خويش به آنان هشدار ميدهد كه: مشركان بر شما مسلط ميشوند و چون شما گروهي مؤمن هستيد و هويت واحد و متشكل داريد و همه، فرزندان اسرائيل هستيد و افزون بر آن تجربة حكومتي نيز داريد، قدرت شرك، از خدا و گروه مؤمن احساس تهديد ميكند. فرعونيان از شما ميهراسند و در تنگنا قرارتان ميدهند. منتظر باشيد كه منجي شما خواهد آمد و شما را نجات خواهد داد.
انتظار ظهور منجي، نقطة اميد سازمان بنياسرائيل شد و حضرت يوسف(ع) از دنيا رفت. بنابراين بنياسرائيل پس از حضرت يوسف(ع) در سه جهت بايد تلاش كنند:
1. حفظ هويت: يعني اين مجموعة ديندار و متدين به هم پيوسته، هويت ديني خود را در مصر مشرك حفظ كنند؛
2. رشد جمعيت: به اندازهاي كه همچون نمك در آب حل نشوند؛
3. انتظار منجي: كه آنها را از وضعيت ناهنجار مصر رهايي بخشد و آنان در راه مسئوليت تاريخي امامت دين خدا، كه بر عهدة آنهاست حركت كنند.
چهارصد سال انتظار:
تمام گفتههاي يوسف(ع) تحقق يافت. مصر در اختيار فراعنه قرار گرفت و از سه ناحيه بر آنان هجوم آوردند:
1.تهاجم فرهنگي16 بر هويت ديني آنان؛
2. كنترل آنان؛ سيستم فرعوني، زنهاي بنياسرائيل را موظف كرده بود تحت نظر قابلههاي مصري باشند. هر زن بنياسرائيلي كه باردار بود، بايد تحت اشراف قابلة مصري (قبطي) وضع حمل ميكرد. اگر آمار پسران بيش از مقدار مشخص بود، نوزادان پسر را ميكشند و اگر دختر بود، تحويل مادر ميدادند؛
3. برخورد با موعود؛ فراعنه از پديداري داستان موعود جلوگيري ميكردند و براي اين كار دوگونه برخورد داشتند: برخورد با منتظران؛ جست وجو و برخورد با موعود.17 (و این دقیقا سیستمی است که توسط صهیونیزم در باره جامعه مسلمان در حال اجراست)
فرعونيان تلاش ميكردند كه بنياسرائيل را در حدي نگه دارند كه در صورت تحقق ظهور، تناسبي با موعود خود نداشته و در وضعيتي باشند كه به كار او نيايند. بنابر اين اينان بايد از امور فني و مديريتي دور باشند. به همين دليل، حتي مديريت خانواده را هم از اينها گرفته بود. هر چند خانوار بنياسرائيلي تحت مديريت يك مرد فرعوني زندگي ميكردند. بنياسرائيل، تنها امور پست را ميتوانستند ياد بگيرند؛ مانند جارو كردن خيابانها، هرس درختان ميوه، تخلية چاهها و يا آشپزي در خانهها.18 اين تلاش به آنجا انجاميده بود كه وقتي مادر موسي(ع) ميخواست او را درون صندوقي بگذارد و به رود بيندازد، در ميان بنياسرائيل يك نفر هم يافت نميشد كه ساختن صندوق بداند و ناچار به نجار قبطي سفارش داد.19
فرعونيان در برخورد با موعود ميكوشيدند او را بيابند و بكشد. اما او معلوم نيست كه كي به دنيا ميآيد و فرزند كيست؟ بايد از اطلاعاتي كه بين بنياسرائيل منتشر است استفاده كنند. آن اطلاعات، علائم ظهور است. بنياسرائيل به انتظار ظهور موعود، فشارها را تحمل ميكردند. انتظار يك عامل ثبات و استقامت براي ايشان بود و انبياي بنياسرائيل كه بين ايشان ميآمدند، همواره اين سطح انتظار را با گفتن علايم ظهور حفظ ميكردند. افرادي كه به مرز نااميدي ميرسيدند، بيان علائم ظهور اميدوارشان ميكرد. فرعونيان بر اساس اين علايم، خود را به اين حريم نزديك ميكردند. راه ديگر براي دستيابي به موعود، بهرهگيري از پيشگويان و ستارهشناسان بود. ایشان از اوضاع ستارگان ميتوانستند آينده را پيشگويي كنند، ولي نميتوانستند آن را تغيير دهند. فرعونيان، از اين راه، زمان ميلاد منجي بنياسرائيل را به دست آورده بودند.20
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
پينوشتها
1. بقره، آيه 132.
2. تاريخ يعقوبي، ج1، ص28.
.3 عهد عتيق، پيدايش، باب32، شماره 28: مطابق اين فراز از تورات، يعقوب شبانگاه به كشتي گرفتن با خدا ميپردازد و در اين زورآزمايي، سربلند بيرون ميآيد و از خداوند نام «اسرائيل» را هديه ميگيرد؛ يعني كسي كه بر خدا پيروز شده است.
.4 بحارالأنوار، ج12، ص218؛ تفسير قمي، ج1، ص339.
.5 يوسف، آيه 3.
.6 ر.ك: عهد عتيق، پيدايش، باب37.
.7 ترجمه الميزان في تفسير القرآن، ج11، ص102.
8. ترجمه الميزان في تفسير القرآن، ج11، ص 120؛ تفسير عياشي، ج2، ص128؛ البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص243؛ علل الشرايع، ج1، ص45.
.9 يوسف، آيه 13و14.
.10 عللالشرايع، ص600.
.11 يوسف، آيات 15ـ18.
12. داستان يوسف، يكي از مفصل ترين داستانهاي قرآن است. در اين پژوهش، مجال طرح اين داستان نيست.
.13 بقره، آيه 133.
14. كمال الدين و تمام النعمه، ج1، ص219.
.15 ر.ك: كمال الدين و تمام النعمه، ج1، ص145؛ بحارالأنوار، ج13، ص38؛ قصص الانبياء راوندي، ص148؛ قصص الانبياء جزايري، ص223 و 224؛ عهد عتيق، پيدايش، باب 50، شماره 25..
16. مجمع البيان، ج1، ص168؛ منهج الصادقين، ج1، ص199؛ البرهان في تفسير القرآن، ج1، ص212 و ج4، ص215؛ تاريخ طبري، ج1، ص387؛ تاريخ يعقوبي، ج1، ص33.
17. ر.ك: بحارالأنوار، ج13، ص47.
.18 در ابتداي سفر خروج از عهد عتيق، به اين بردگي و تحقير بنياسرائيل اشاره شده است.
.19 بحارالأنوار، ج13، ص54؛ قصص الانبياء جزايري، ص238.
20. ر.ك: فرج المهموم، ص27