0

رسوایی فقر زیر پوست زیبای شهر

 
yarabyarabyarab
yarabyarabyarab
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : مرداد 1390 
تعداد پست ها : 3539
محل سکونت : قزوین

رسوایی فقر زیر پوست زیبای شهر

توی شهری که صحبت از مهمونی چند نفره به صرف قهوه اسپرسو و سفر به فلان کشور خارجی و سواری با ماشین‌های پلاک موقت، حرف داغ روزشه،‌ دیوار‌های سیاه و یه پرده بلند صورتی چرکین، شده خونه سه دیواری یه خانواده سه نفره...

عطر گرم شیرینی‌های کافه قنادی و آدم‌های رنگ و وارنگ متمولی که برای سفارش کیک تولد و مراسم دورهمی آخر شب حوالی مرکز شهر جمع شدن، اصلا اجازه نمی‌ده توجه کسی به این زندگی تلخ سه نفره که 50 متر پایین‌تر، توی یه پستوی دو متری در یکی از خیابان‌های فرعی انقلاب شب‌های سرد و استخون‌سوز پایتختش رو صبح می‌کنن، جلب بشه.

خانواده‌ای سه نفره که چند ماه قبل به دلیل ندادن 200 هزار تومن اجاره خونشون توی دروازه غار، صاحبخونه وسایلشون رو بیرون ریخته تا آواره کوچه خیابونای شهری بشن که 200 هزار تومن پول توجیبی یه روز زندگی نمایشی بچه‌های بعضی از خانوادهاشه.

مجبور می‌شن خرت و پرت‌هاشون رو جمع کنن و خونشون می‌شه یه چادر توی پارک،‌ پارکی که حوالی همون دروازه غاره، دروازه غاری که شده دروازه ورود معتادا و خانواده‌های ندار به زندگی فلاکت‌بارتر، محلی که تنها سهمش از رسیدگی مسئولان، شبیخون گاه و بی‌گاه ماموران نیروی انتظامی و شهرداریه.

مأمورای نیروی انتظامی میریزن برای پاکسازی محل می‌گیرن و جمع می‌کنن و میبرن؛ محلی که سال‌هاست پاک شده از پاکی و آلوده است به آلودگی، دو بار وسایلشون رو جمع می‌کنن، دوبار هم آتیش میزنن، تا جایی که دیگه حتی اونجا هم شرایط ادامه دادن واسشون وجود نداره، شرایطی که روز به روز براشون سخت‌تر از روزهای سخت گذشته شده.

پدر خانواده، پیرمرد شصت ساله‌ایه که قبلا توی بازار میوه و تره بار کار می‌کرده و چرخ زندگی رو می‌چرخونده تا اینکه با یه موتوری تصادف می‌کنه و لگنش می‌شکنه و دیگه نمی‌تونه کارای سخت انجام بده، پیرمردی که آسم داره و با اسپری نفس نفس می‌کنه، پیرمردی که کنار آلونک سیاه و کثیف و سردش واسه خودش بساط جوراب فروشی پهن کرده تا شاید بتونه خرج خورد و خوراک این خانواده سه نفره رو به هر قیمتی که شده جور کنه.

اما پیرزن حال و روزش بدتر از این حرف‌هاست، بدتر از سیاهی این دیوارها، بدتر از ذره ای توان برای راه رفتن، حتی نشستن و حتی رمقی برای حرف زدن...هرسه تاشون دوماهی میشه حموم نرفتن، بیماری و سرما و بیچارگی و بی‌پناهی با زندگی این سه نفر خو گرفته، شاید حتی خیلی‌ها ابا دارن از نزدیک شدن بهشون...

پسرک 20 سالشون هم از نظر ذهنی حال و روز خوشی نداره، تا اول ابتدایی بیشتر درس نخونده و سواد خوندن نوشتن نداره،‌ سه ساله دختروشون رو گذاشتن پیش مادربزرگش توی قوچان و هرگز توی این مدت ندیدنش، ازش می‌پرسم چرا خواهرت رو نیاوردین با خودتون؟ میگه بیاریمش که چی بشه، میگم چرا برنمی‌گردید؟ می‌گه ما شرمنده و بدبخت برگردیم که چی بشه.

میگه مادرم حالش اصلا خوب نیست، پیرزن کاملا مریض احواله، ناتوان و بیمار، تنها کارش شده دراز کشیدن زیر این پتوهای کثیف، لرزیدن از سرما و تب کردن از بیماری. حتی حوصله حرف زدن نداره، میگه همه فقط میان و میگن می‌خوان کمک کنن، ما داریم از سرما این‌جا جون می‌دیم ولی کسی نیست به دادمون برسه، دوباره حالش بد می‌شه و شروع به لرزیدن می‌کنه و دوباره دراز می‌کشه.

خورد و خوراکشون هم یا از طریق پول ناچیز فروش همین جوراب‌ها جور میشه، یا اهالی بعضی روزها چیزی رو برای خوردن بهشون میدن. غذاشون شده خیار و ماست و نون و کالباس سرد و همه اون چیزایی که برای درست شدن نیازی به هیچ وسیله‌ای ندارن، چون‌ اون‌ها هیچ وسیله‌ای حتی برای درست و گرم کردن غذا ندارن.

پسرک میگه شب‌ها به حدی سرد می‌شه که حتی یه لحظه خوابش نمی‌بره، می‌گه در طول شبانه روز فقط می‌تونه یک یا نهایتا دو ساعت اونم زمانی که حوالی ظهر هوا کمی گرم می‌شه بخوابه.

سرما خیلی بی‌رحمه، بی‌رحم‌تر از همه مردم و مسئولایی که هرروز این دسته آدم‌ها رو توی گوشه‌ گوشه این شهر می‌بینن و از کنارشون راحت رد می‌شن. رد می‌شیم از کنار لحظه لحظه‌های آدم‌هایی که سهمی از لحظه‌های زنده بودن و زندگی کردن ندارن.

پسرک میگه چند وقته پیش مامورای شهرداری به دلیل اعتراض همسایه‌ها اومده بودن تا جل و پلاس‌شون رو جمع کنن و ببرن گرمخونه اما اونا حتی حاضر نمی‌شن به گرم‌خونه برن، چون ان‌جا اعضای خانواده‌ها رو از هم جدا می‌کنن، می‌ترسیدن از هم جدا شن و دیگه نتونن هم‌دیگرو پیدا کنن، اونا حتی می‌ترسیدن فردا که قراره دوباره از گرم‌خونه رهاشون کنن یه بی‌خانمان دیگه اومده باشه و همین پستو رو هم از شون بگیره.

نکته جالب اینه که تا امروز فقط مامورای شهرداری برای جمع کردن بساط پهن شده اونا بهشون سرزده بودن و خبری از مسئولان بهزیستی و کمیته امداد برای سرو سامان دادن به این زندگی نیست.

مهدی 20 ساله میگه اگه خودت تونستی شب‌ها یک ساعت بیای همین جا و بدون اینکه کاری کنی، دووم بیاری، اگه حتی تونستی روی این سنگ‌ها یک ساعت بشینی، نه اینکه حتی بخوای بخوابی، مطمئن باش بلند می‌شی و میری...میگه هیچ‌کس جز آدم‌های بدبختی مثل ما نمی‌تونه توی این هوا زنده بمونه...

منتظران مهدی آگاه باشید!  

 

 حسین را منتظرانش کشتند...

جمعه 6 دی 1392  7:30 PM
تشکرات از این پست
AliFanoodi
دسترسی سریع به انجمن ها