پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
شهریار
شد از حال دل پر دردم آگاه چو آتش گشت و شد با باد همراه
به خلوتگاه آن آرام جان رفت باستادی ز هر چشمی نهان رفت
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
عبید زاکانی
خور از خورشید رویت شرم دارد مه نو زابرویت آزرم دارد
بشهر و کوه و صحرا هر که بینی زبان دل بذکرت گرم دارد
باباطاهر
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست داند که چه درد میکشد مجنون را؟
سعدی
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطرهای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیارای کان معنی تا چه داری
صائب تبریزی
اگر جز مهر تو اندر دلم بی به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم همی مشتاق بار دیگرستم
بابا طاهر
به نام آنکه ما را نام بخشید زبان را در فصاحت کام بخشید به نور خود بر افروزندهٔ دل به نار بیدلی سوزندهٔ دل
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
اوحدي مراغه اي
بــــــاز دلـــم عـــــــاشق جــــــــــانانه شــــــد
بـــــــــــاز دل آشفته و دیــــــــــــوانه شــــــــد
بــــــــاز نــــــــدانم کـــه چـــــــــه بـــاده چشید
بــــاز چنین مســت بــــــــــــــه مــیخانه شـــد
شیخ احمد جامی ما ناله فروش جگر محمل دردیم جز ناله کسی نیست رفیق سفر ما
میرزا فصیحی هروی
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ
ابوسعید ابوالخیر
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن
کارگاه آموزشی غدیر ( آنلاین)
مسابقه امتیازی سالار شهیدان
ابو سعید ابوالخیر
چو کوس از درگه سلطان بغرّید تو گفتى کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید به گردون زهره را زهّره بجوشید
ملك الشعراي بهار
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای