پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
نظامی
گاهی هوس بادهٔ رنگین دارم گاه آرزوی وصل نگارین دارم
گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش یارب چه کسم کیم چه آیین دارم
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
قاآنی
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
شهریار
ــــــــــــــ
میخواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بیآنکه کسی بفهمد جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم...
...چه بود بیداری که زندگیاش نام کرده بودند!
شمس لنگرودی
سپاه از لب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند
غَوِ پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان
سپهبد همی راند بر پیل راست چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست
اسدی طوسی
چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فردوسي
يا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
صائب تبریزی
تا دست ارادت به تو دادهست دلم دامان طرب ز کف نهادهست دلم
ره یافته در زلف دل آویز کجت القصه به راه کج فتادهست دلم
فرخ بسطامي
حافظ
گاه از همه وجه طامعم میدانند گاه از همه باب حاتمم میدانند
میآمیزند راستی را به دروغ آنها که زبان به این و آن میرانند
محتشم کاشانی
ـــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم ابو سعید ابوالخیر
شعر ورد بعد:
از غم دوست در این میکده فریاد کشم دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
سالها میگذرد حادثه ها می آیند انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینی (ره)
یک یک این پنج نامه تا پایان عرضه کردم به چشم دانایان
هر کسی را چنانکه روی نمود در بد و نیک گفت و گوی نمود
امیر خسرو دهلوی
عمری است لبخندهای لاغر خود رادر دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزها ست اما کسی چه می داند؟ شاید امروز نیز روز مبادا باشد! وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها ...
قیصر امین پور
آسودگی از محن ندارد مادر آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر
رهی معیری
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست