پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
ابوسعید ابوالخیر
شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
میرزا حبیب متخلص به قاآنی
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
هوشنگ ابتهاج
ـــــــــــــــ
آنکه مردم نشناسند تو را، غربت نیست
غربت آن است ک "یاران" ببرندت از یاد!
فاضل نظری
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
متی ترانا و نراک
حسن حسينی(مسيحا)
روی از لذات جسمی تافته لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود بس که بودی در رکوع و در سجود
شیخ بهایی
دانی از افرنگ و از کار فرنگ تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو ما و جوی خون و امید رفو
اقبال لاهوری
نه باده نه جام باده ماند باقی نه ساده نه نام ساده ماند باقی
ما زادهٔ مام روزگاریم ولی نه زاده نه مامزاده ماند باقی
قاآني
باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
سهراب سپهری
ــــــــــــــــ
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم...
فاضل نظري با تازیانه های گرانبار جانگداز پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است! جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
فریدون مشیری
هر لاله آتشین دل سوخته ای است هر شعله برق جان افروخته ای است
نرگس که ز بار غم سرافکنده به زیر بیننده چشم از جهان دوخته ای است
خاقانی
خوش باش که گیتی نه برای من و تست وین کار برون ز ماجرای من و تست
در خلقت عالم نبود مقصودی قصدی هم اگر بود ورای من و تست
خیام
الهی، الهی، خطا کردهایم تو بر ما مگیر آنچه ما کردهایم
گنه کارم و عذر خواهم توئی چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئی