پاسخ به:سرگرمی "یـک شـعـر یـک شـاعـر"
حافظ
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
منوچهری
میخانهٔ عشق او سرای دل ماست وان دُردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام و جمله اسمای اله پیدا شده است و از برای دل ماست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
شاه نعمت الله ولی
مسعود جهاندار چو مسعود ملک بنشست به حق به جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک کز ملک به تربیت رسد جود ملک
ــــــــــــــــــــ
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی
ای داده بنان گوهر ایمانی را داده بجوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد بسپرد به پشه، لاجرم جانی را
مولانا
روی تو که رشک ماه ناکاسته است باغی است که از هر گلی آراسته است
گر زان که خدا نیز وفائی بدهد آنی که دل من از خدا خواسته است
هاتف اصفهاني
الهی
گاهی به خود نگرم گویم از من زارتر کیست
گاهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست
بنده چون به فعل خود نگرد
به زبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی گوید
غزال خوش صدا توئی ، راسخون
شیرین تر از عسل توئی ، راسخون
بین تموم سایتهای اینترنت
نگین بی بدل توئی ، راسخون
خواجه عبدالله انصاری
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
صائب تبریزی
به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی
دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش
پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی
صائب تبريزي
مفخر جان شمس دين عقل به تبريز يافت * آن گهري را كه بحر در نظرش سر سريست .......................... با وي از ايمان و كفر با خبري كافريست * آنك ازو آگهست از همه عالم بريست
ــــــــ
در پیــــش بی دردان چـــرا فریاد بی حاصـل کنــــم گــر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنــم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
رهی معیری
الا یا ایها الورقی ثری تثوی اطلعن عنها که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
ملا هادی سبزواری
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را بگذار که در روی تو ببینیم خدا را تا نکهت جانبخش تو همراه صبا شد خاصیت عیسیست دم باد صبا را
gh56bd15
هلالی جغتایی
ــــــــــــــــــــــ
خستـــهام از آرزوهـا، آرزوهـای شعـــــاری شـوق پـرواز مجــازی، بالهـای استعـــــاری لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن خــاطـــــرات بایـگــــانی، زندگیهــــای اداری عـاقـبت پرونــدهام را بــا غبــار آرزوهـــــــا خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری روی میز خالی مـن، صفحهی بـاز حـوادث در ستـون تسلیتهــا نـامـی از مـا یادگـاری
قیصر امین پور تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم چوبینی خویش ازآنروزن کزآن برگیری ارزنها بود هر دم چو بوقلمون ترا اطوار گوناگون گهی انسی و گاهی جان گهی بت گه برهمنها صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها