هنوز بیش از یک سال از شهادت علی محمودوند و دو ماه از شهادت مجید پازوکی، فرماندهان بسیجی و مخلص گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) نمیگذشت که در ۲۶ /۹/ ۸۰ شهیدان علیرضا شهبازی و محمد زمانی نیز به یاران کربلاییشان پیوستند و فضای کربلای فکه را با خون خود عطرآگین کردند. آنچه میخوانید روایتی از این عاشقان شهادت است.
جستجوگران شهادت:
شب جمعه دعای کمیل را میخوانیم؛ با همان سوز و گداز شبهای عملیات. بچهها به خدا التماس میکنند که فردا موفق شوند، مثل آن بچههایی که از خدا میخواستند فقط برای اینکه دل امام را شاد کنند، در عملیات پیروز شوند. از اول صبح کار شروع میشود؛ اما هر چه تلاش میکنند بینتیجه است. همه خسته و ناامید، اما دوباره فردا صبح با همان شور و اشتیاق و باز هم بینتیجه، و این حرکت چند روز تکرار میشود. شب چهارشنبه دعای توسل پرشوری برگزار میشود. حال و هوای عجیبی حاکم است. بچهها طوری دست به دامان ائمه شدهاند که همان جا یقین کردم فردا گشایش میشود. از صبح زود با روحیه دوچندانی کار را شروع کردیم. مجید چنان کلنگ میزد که گویی به دنبال گنج است، اما نه، کسی که به دنبال گنج میرود، شبها به خدا و ائمه متوسل نمیشود. انگار به دنبال گمشدهای دیگر میگشتند. گرمی هوا طاقت همه را کم کرده بود.
دیگر به زحمت خاکها را پس میزدم. امیدی نمانده بود که ناگهان محسن فریادی زد. صدایش به ناله بیشتر شبیه بود. نمیدانم از شادی موفقیت بود یا به یاد برادر شهیدش افتاده بود و احساس میکرد، استخوانهای برادرش را پیدا کرده است. همه جمع شدند با صبر و حوصله، خیلی آرام خاکها را کنار زدیم. درست یک جنازه کامل پیدا شد اما چرا دست نداشت؟! هر چه گشتیم اثری از دستهایش نبود، ولی قمقمهاش پر از آب بود. معلوم بود که با لب تشنه شهید شده و مجالی برای خوردن آبش نیافته بود. کم کم غروب شد.
حسن به بچهها گفت: امشب باید روضه حضرت ابوالفضل (ع) را بخوانیم، شاید پلاکش را پیدا کنیم و توسل شب کار خودش را کرد. صبح پلاکی را پیدا کردیم که نشان میداد، جنازه متعلق به بسیجی شهید حمید روستا از شیراز است. آن قدر بچهها خوشحال بودند که حالشان دست کمی از یابندگان گنج نبود و من هنوز از راز این شادمانی چیزی نفهمیده بودم.
دوباره کار شروع شد. این بار دلگرمی و شور بیشتری، مثل آنها که تازه سرنخی از نقشه گنج یافتهاند و این بار زودتر هم به نتیجه رسیدیم. پیکر پاک عزیزی دیگر از شهر خون و قیام پیدا شد و تلاشها همین طور ادامه داشت و من که دیگر خسته شده بودم، کم کم این تردید در دلم جای میگرفت که خوب چه فایده، اینها با این شور و حال میگردند و جنازهای پیدا میکنند و دوباره به دنبال جنازهای دیگر و نمیدانستم که این کار با شور و حال چه معنا دارد؟
تا اینکه «علی آقا محمودوند» این سردار بزرگ تفحص شهید و تردید من بیشتر شد. آیا این جنازه ارزش این را دارد؟ و چندی بعد مجید پازوکی هم نتوانست دوری او را تحمل کند و جنازهاش همچون سایر شهدایی که پیدا کرده بودیم، بر دستان مردم تشییع شد و باز بچهها کار خودشان را ادامه دادند تا اینکه سرباز سعید ساجدی و عزیزان علیرضا شهبازی و محمد زمانی هم رفتند و این رفتنها پرده از راز من برداشت و تازه دریافتم که اینها نه دنبال گنج بودهاند و نه هیچ چیز دیگر، اینها جستجوگران شهادت بودند که این چنین به مقصد خویش رسیدند.
فیلمی که میبینید، گوشهای از فعالیت شهید علیرضا شهبازی و شوخیهای شهید محمد زمانی در منطقه فکه است که چند روز پیش از شهادتشان است.