مجید مرادی متولد ۱۳۴۶ همدان و دانشآموخته رشته سینما و عکاسی است و هم اکنون مدرس عکاسی و داور ملی در بخش عکس است که از سال ۸۵ تا ۸۹ به علت عوارض شیمیایی، پنج بار در بیمارستان ساسان بستری شده است. این روزها نیز دوباره در اتاق ۹۱۲ این بیمارستان روزهای تحمل دردهای زیبا را میگذراند و توانسته است کتابی با نام شبهای ساسان که روایتی کوتاه از دردهای زیباست، در بیمارستان به نگارش درآورد. این کتاب در سال ۹۱ منتشر شده و همچنین نمایشنامه رادیویی آن ـ که نخستین مستند اقتباسی در حوزه دفاع مقدس بوده و رتبه الف را از آن خود کرده ـ در رادیو نمایش پخش شده است.
این کتاب شامل خاطرات نویسنده در کودکی، دفاع مقدس و روزهایی است که در بیمارستان ساسان بوده. طراحی کتاب به مانند دفتر خاطرات زمان جنگ است، به گونهای که احساس میکنید، یکی از همان دفاتر به دستتان رسیده و هماکنون آنچه میخوانید، گوشهای از این روایت است که فایل صوتی نمایشنامه آن نیز حضورتان تقدیم میشود.
این قصه روایتی است از مردانی که چه زجرها کشیدند پس از دفاع مقدس و چه خاموش جان دادند! تقدیم میشود به جانبازانی که هیچ گاه از گذشتهٔ خود پشمان نشدند، به سرفههای خشک و سوت دارشان، به دردهای طاقتفرسای قطع نخاعیها، به چشمان بارانی مردان، زنان و کودکانی که شاهد سوختن شمعگونه جانبازان بودند. به رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، به رزمندگان سپیدپوش، پزشکان و پرستاران بیمارستانها، به ویژه رزمندگان سپیدپوش بیمارستان ساسان، به شب نخوابیها، تلاشها و کوششهای خالصانه آنان.
تهران سال ۱۳۸۵ بانه سال ۱۳۶۶
روی صندلی نشستهام و تک سرفه میزنم. سعی میکنم جلوی دهنم را بگیرم که پرستارها متوجه نشوند. آخر اگر بفهمند از بخش بیرونم میکنند. پا میشوم از پنجرهٔ ICU ایرج را نگاه میکنم. چشمم به دستانش میافتد. ناخنهایش همه سیاه شدهاند و این نشانهٔ کمبود شدید اکسیژن بدنش است.
شب عملیات بیتالمقدس ۲ در ماووت، نزدیکیهای شهر بانه بودیم. (رسم بود که شبهای عملیات، بچهها دستهایشان را حنا میگرفتند. خیلی مراسم قشنگی بود. میگفتیم: شب دامادی ماست، وقتی شهید بشویم، خوشگل میرویم پیش خدا) به من چند کیسه حنا دادند تا آماده کنم. همهٔ بچههای گردان دستهایشان را حنا بستند و رفتیم خط. عملیات سختی بود. در کوهستان وبرف و کولاک شدید، دشمن به ما مشرف بود. باورتان نمیشود. برای فتح هر یک متر چند شهید و مجروح دادیم. وقتی صبح شد، همه دستهایشان را نگاه میکردند. همه سیاه شده بودند؛ اول فکر کردیم از سرمای شدید است، ولی این جور نبود. به جای حنا توی کیسهها، مازو بود. (مازو: مادهای است که اگر آن را با حنا ترکیب کنند، برای پوست پا که ترک خورده، آن را مقاوم و بازسازی میکند) حالا به جای اینکه دستها قرمز خوشرنگ حنایی بشوند، سیاه شده بودند.
ایرج و چند تا از بچهها چون به صورتشان هم مالیده بودند قیافهشان شده بود مثل حاجی فیروز! اول همه خیلی ناراحت بودند، چون چند ماهی طول میکشید که جای آن از بین برود. ایرج که قیافهاش از همه بامزهتر شده بود، در گرماگرم آن جنگ سخت، مرتب شلیک میکرد و میخواند: رزمندگان حاجی فیروزی، به پیش.
یکی از سنگرهای تیربار عراقیها، بچهها را زمینگیر کرده بود. ایرج به یک آرپیجی زن که قیافهاش از خودش بامزهتر شده بود، خندید و گفت: حاجی فیروز آرپی جی زن، سنگر تیربار و بزن!
بچهها دیگر به دست و صورت سیاهش توجه نمیکردند؛ تازه در آن سرما و جنگ سخت، حاجی فیروز بودن، شده بود اسباب روحیه دادن به بچهها.
نزدیک عصر بود که عملیات تمام شد. برفهای سپید و قشنگ، پر بود از حاجی فیروزهایی که با قرمزی خونشان رفته بودند به حجله دامادی... .
صدای سرفههای خشک چند نفر از ICU خلوتم را بر هم میزند. بوق ممتد دستگاه اعلام حیات به صدا درآمده. پرستارها و کمک بهیارها میدوند. دستگاه ایرج است. فریاد میزنم: ایرج ایرج! ولی او آرام در قصر پلاستیکیاش خوابیده است. نگاهش میکنم. نگاه، گریه، نگاه، گریه... سرفه امانم را میبرد. همه جا دور سرم میچرخد و سیاه میشود. چشمهایم را باز میکنم. خودم را در قصر پلاستیکی میبینم. کمی هاج و واج بلند میشوم به اطراف نگاه میکنم، چادر را کنار میزنم و میپرسم:
ایرج، ایرج کجاست؟
پرستار دوان دوان میآید و میگوید:
آروم باش!
سعی میکردند مرا آروم کنند، ولی من...
دکتر توانا میآید و با عصبانیت میگوید:
میخوای خوب بشی یا نه؟! بابا جان استرس برات مثل سمه!
ازش خجالت میکشم. حسابی برایش دردسر درست کردهام. مثل بچههایی که تکلیفشان را انجام ندادهاند، سرم را پایین میاندازم و میگویم:
ـ آقای دکتر منو ببخش، باعث زحمت شدم.
ـ ای زحمت بینقطه؛ آخه عزیزم...
روی خندان دکتر را که میبینم کمی پر رو میشوم، میپرسم: ایرج کجاست؟
دکتر سرش را پایین میاندازد. ساکت است. چشمهایم به نگاه دکتر است. انگار کرهٔ زمین غرق در سکوت شده است. میفهمم که دیگر ایرج را نمیبینم.
سلامتی همه جانبازان عزیزمان، علی الخصوص آقا مجید مرادی را از خداوند منان خواستاریم.
فایل صوتی نمایشنامه رادیویی کتاب شبهای ساسان