ببخشید! شما محبوب مرا ندیدهاید؟
سلام.
خوبى؟ ... خستهام از «خوبیم و جز دورى تو ملالى نیست». خستهام از نامههاى «اینجا هوا خوبست». و ... عادت کردهایم که بگوییم منتظریم. عادت کردهایم بعد از هر صلواتمان بگوییم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» یا اینکه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانیم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مىکنیم. به نبودنش، به نیامدنش، به انتظارمان عادت کردهایم.
آنقدر در این آخرالزمان در فتنه غرق شدهایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنى چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یک قتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل اینکه اگر پنجشنبهها منتظر نباشیم، یکى از کارهاى روزمرهمان را انجام ندادهایم. یا فکر مىکنیم اگر صبحهاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب ماندهایم. آخرین بارى که صبح جمعه بیدار شدیم و از اینکه «او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کى بود؟ عزیزى مىگفت: «خیلى وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسى که دوستش داریم، یا نامهاى که باید مىرسیده و نرسیده، یا کسى که باید مىآمده. چندبار از این دست انتظارها براى آن کسى که مدعى انتظارش هستیم، داشتهایم؟ ... یک جاى کار مىلنگد». راست مىگفت. یک جاى کار مىلنگد ...
چند روز قبل، مرد نابینایى را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود. نه به ماشینهایى که برایش بوق مىزدند توجه مىکرد، نه به آدمهایى که مدام به او تنه مىزدند. پسرکى کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمى زیر بازوى پیرمرد را گرفت تا او را از خیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهاى پسرک مدام تکان مىخورد و بر لبهاى پیرمرد هم لبخندى نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقهاى طول کشید تا از عرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت مىکردند و مىخندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت به سمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور مىشد، خیره شده بود ...
من هم مات شده بودم. پس از چند لحظهاى که به جاى خالى پیرمرد خیره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیاى بىرحم این زمانه، پیرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسیده، دست کمک به همنوع، دست «بنىآدم اعضاى یکدیگرند» را ...
مىبینى چقدر در آخرالزمان غرق شدهایم؟ از این روزهاى مرگ، از روزهایى که با دیروز و فردایمان تفاوتى ندارند، خستهام ...
چند وقت قبل - جایت خالى - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکى از شبها، با حال و هواى غریبى، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دخترى کنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت کشیده بود و با خود زمزمه مىکرد: «یا وجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» یکنفر بلندبلند صلوات مىفرستاد و کسى آن طرفتر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالى که هر کدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت مىکردند، یکصدا شروع به خواندن کردند:
ببخشید آقاى محترم! شما یک مرد میانسال را ندیدید؟ مىگویند نشانش یک خال هاشمى است و یک شال سبز. شنیدهام مانند جدش، یتیمان را از محبت سیراب مىکند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى که همه آدمها، همه ادیان، موعود مىنامندش...
»ببخشید! شما محبوب مرا ندیدهاید؟«