0

ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟

 
hoosianp
hoosianp
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1389 
تعداد پست ها : 1508
محل سکونت : خراسان رضوی

ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟

ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟

سلام.
خوبى؟ ... خسته‏ام از «خوبیم و جز دورى تو ملالى نیست». خسته‏ام از  نامه‏هاى «اینجا هوا خوبست». و ... عادت کرده‏ایم که بگوییم منتظریم. عادت کرده‏ایم بعد از هر صلواتمان  بگوییم:  «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» یا این‏که بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانیم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مى‏کنیم. به نبودنش، به  نیامدنش، به انتظارمان عادت کرده‏ایم.


آن‏قدر در این آخرالزمان در فتنه غرق  شده‏ایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنى چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یک  قتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل این‏که اگر پنج‏شنبه‏ها منتظر  نباشیم، یکى از کارهاى روزمره‏مان را انجام نداده‏ایم. یا فکر مى‏کنیم اگر صبحهاى  جمعه در مراسم دعاى ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب مانده‏ایم. آخرین بارى که  صبح جمعه بیدار شدیم و از این‏که «او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کى بود؟ عزیزى  مى‏گفت: «خیلى وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسى که دوستش داریم، یا نامه‏اى که باید  مى‏رسیده و نرسیده، یا کسى که باید مى‏آمده. چندبار از این دست انتظارها براى آن  کسى که مدعى انتظارش هستیم، داشته‏ایم؟ ... یک جاى کار مى‏لنگد». راست مى‏گفت. یک  جاى کار مى‏لنگد ...

چند روز قبل، مرد نابینایى را دیدم که کنار خیابان ایستاده  بود. نه به ماشینهایى که برایش بوق مى‏زدند توجه مى‏کرد، نه به آدمهایى که مدام به  او تنه مى‏زدند. پسرکى کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزى گفت و او سرش را به علامت  جواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمى زیر بازوى پیرمرد را گرفت تا او را از  خیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهاى پسرک مدام تکان مى‏خورد  و بر لبهاى پیرمرد هم لبخندى نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقه‏اى طول کشید تا از  عرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت مى‏کردند و مى‏خندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت به  سمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور مى‏شد، خیره  شده بود ...


من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه‏اى که به جاى خالى پیرمرد خیره  شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیاى  بى‏رحم این زمانه، پیرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسیده، دست کمک به همنوع،  دست «بنى‏آدم اعضاى یکدیگرند» را
...


مى‏بینى چقدر در آخرالزمان غرق شده‏ایم؟ از  این روزهاى مرگ، از روزهایى که با دیروز و فردایمان تفاوتى ندارند، خسته‏ام ...


چند وقت قبل - جایت خالى - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکى از شبها، با حال و  هواى غریبى، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دخترى  کنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت کشیده بود و با خود زمزمه مى‏کرد:  «یا  وجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» یک‏نفر بلندبلند صلوات مى‏فرستاد و کسى آن  طرف‏تر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالى که هر کدام گل سرخى  در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت مى‏کردند، یکصدا شروع به خواندن  کردند:


ببخشید آقاى محترم! شما یک مرد  میانسال را ندیدید؟ مى‏گویند نشانش یک خال هاشمى است و یک شال سبز. شنیده‏ام مانند  جدش، یتیمان را از محبت سیراب مى‏کند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى که همه آدمها، همه ادیان، موعود مى‏نامندش...


»ببخشید! شما محبوب مرا  ندیده‏اید؟«

مدیریت تالار مهدویت 

مدیریت تالار فرق و مذاهب  

 

 

 

 

 

رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 

شنبه 13 آذر 1389  9:27 PM
تشکرات از این پست
fetrat
hoosianp
hoosianp
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1389 
تعداد پست ها : 1508
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟

دوستان لطفا نظراتشون رو در باره این پست بنویسند

مدیریت تالار مهدویت 

مدیریت تالار فرق و مذاهب  

 

 

 

 

 

رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 

دوشنبه 15 آذر 1389  5:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها