0

شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

 
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

سفر مغان :
" تي اس اليوت"
سرمايي مي آمد كه از آن بي نصيب نمانديم
درست در بد ترين وقت سال
در سفري و چنين سفري دراز:
جاده ها پر ورطه و هوا گزنده بود
وسط چله زمستان.
و شتران آزرده ، با پاهاي زخمين ، سركش
در برف و آب زانو مي زدند.
روزگاراني را پشت سر گذاشته بوديم كه بدان افسوس ميخورديم
كاخهاي تابستاني  بر دامنه ها ، ايوانها
و كنيزكان ابريشمين قبا كه شربت مي آوردند.
سپس شتربانان لعن و طعن مي كردند و گلايه آغازيدند.
مي گريختند و شراب و زنان خود را  مي طلبيدند
آتش شبانه در حال خاموشي بود و سر پناهي نداشتيم
شهر هادژ آيين و ولايات دشمنانه بودند
دهستان ها پلشت  و مخارج گزاف بود
چه روزگار دشواري داشتيم
به فرجام ، بهتر  آن ديديم همه طول شب را سفر كنيم
و جسته و گريخته ، چرتي زنيم
با آوايي كه در گوشمان ندا در مي داد كه
همه اينها احمقانه است.
سپس در سپيده دمان به دره يي معتدل فرود آمديم
نمناك، فرود ، سطح برف ، عطر   دار و درخت مي داد.
با نهر آبي شتابان و آسيايي آبي كه در تاريكي  مي چرخيد
و سه درخت  زير آسماني نزديك
و اسب پير سفيدي كه تاخت زنان در چمنزار  دور شد
سپس به مي كده يي فراز آمديم كه بر سر در آن برگهاي تاك آويزان بود.
شش دست در آستانه دري باز  براي سكه هاي نقره  طاس  مي ريختند
و پاها بر مشك هاي تهي شراب  لگد مي زدند
اما در آنجا خبري نبود  و لذا به سفر خود ادامه داديم
و در آغاز شب  رسيديم ، و نه حتي يك لحظه بيشتر
جاي را يافته بوديم و اين  ( مي توان گفت ) رضايت بخش بود.
همه اينها ، زمانها پيش بود، به ياد مي آورم
و دوباره چنين  مي كنم، اما اين را تو بگو
تو بگو اين را ، آيا ما همه آن راه را
براي ميلاد بود كه كوبيده بوديم يا ممات؟
محققا" ميلادي بود
ما شواهدي داشتيم و شكي در ميانه نبود
من تولد و مرگ را ديده بودم
اما مي انديشيدم كه بين آن ها تفاوت است.
اين ميلاد براي ما عذابي سخت  و تلخ بود، مثل ممات ، مرگ ما.
به سرزمين خود  باز گشتيم، اين اقاليم
اما ديگر در  اينجا در آسايش نبوديم، در اين نظم و نظامات كهن
با مردمي بيگانه  كه به خدايان  خود متشبث بودند
از مرگي ديگر  شادمان خواهم بود.

ژرف ساخت اين شعر تلميحي است به سفر سه مجوس از مشرق زمين براي يافتن مسيح. آنان در شب ولادت مسيح ، ستاره او را در آسمان ديدند و به دنبال آن حركت كردند. هيروديس  پادشاه روم نمي خواستكه مجوسان، مسيح را بيابند، اما مغان به هر زحمتي بود مسيح را كه در آغلي  ولادت يافته بود يافتند.به اين داستان در انجيل متي ، باب دوم  اشاره شده است:
"...و به خانه در آمده و طفل را با مريم يافتند و به روي در افتادند و ذخاير خود را گشوده هداياي طلا و كندر و مر به وي گذرانيدند ...و چون درخواب وحي بديشان رسيد كه نزد هيروديس باز گشت نكنند  پس،  از راه ديگر به وطن خويش مراجعت كردند" برخي گفته اند كه آنان سه ملك مشرق زمين و برخي گفته اند سه مغ از ايران بوده اند.
همچنين در تفاسير امده است كه" ملكو آر " به مسيح قطعه يي طلا داد كه رمز شكوه و جلال  و ثروت است . و  "كاسپير "به او قطعه يي كندر داد كه رمز نبوت است و "بالتازار" به او قطعه يي صمغ  عطر آگين  مر  داد كه رمز شكنجه و عقوبت است.
سفر مغان در آثار ديگر شاعران و نويسندگان غربي نيز  بن مايه آفرينش هاي ادبي بوده است. سهراب در اتاق آبي  به سفر مغان اشاره يي جالب كرده است:
" مغاني كه براي ستايش مسيح رفتند، در شهر ساوه  در مقابري آرميده اند" كه بناشان ،   در پايين،  مربع است ،( به گفته ماركوپولو) و در بالا مدور" و هم چنين در همان كتاب مينويسد :" روي مهر شوراي مذهبي كليساي سواسون  مريم تاجگذاران را مي بيني با دو مغ در چپ و راست  او كه در نوشته  نامهاشان  بالتازار  و كاسپار  آمده : و بيچاره ملكوآر كه فداي قرينه كاري در روي اين مهر شده است"

اما اليوت در اين شعر مي گويد:
كساني قصر ها و سرزمين خوش آب و هواي خود را رها مي كنند و در زمستاني سخت در جاده هايي دشوار ، در جستجوي كسي هستند.به نظر مي رسد كه در ميانه هاي راه  پس از تحمل آن همه مشقات تا حدودي پشيمانند. صدايي درگوششان ندا در مي دهد كه فايده تحمل اين همه مصايب چيست؟ اما همچنان به راه خود
ادامه مي دهند تا سر انجام به هدف  مي رسند و لذا سفر آنان تمام مي شود. به سرزمين خوش آب و هوا و يه جايگاههاي  مصفاي خود كه در راه آن همه به فكر آن بودند باز مي گردند، اما  ديگر در آنجا شاد نيستند و احساس آسايش نمي كنند. از آيين و رسومي كه در آنجا بر قرار است  همان قدر در مشقتند كه در راهبودند و مردم سرزمينشان همان قدر براي آنان بيگانه اند كه مردمي كه در ده ها و ولايات بين راه ديده بودند.
يكي از آنها بعد از سالها خاطرات  سفر را به ياد مي آورد مي گويد كه مي پنداشتم بين تولد و مرگ  فرق است، اما چنين نبود . زيرا ما در جهت رسيدن به زايش ( ايهام دارد هم يه زايش  معنوي و هم به زايش مسيح )
مشقت بسيار كشيديم چنانكه در مرگ مشقت مي كشند، پس مي توان گفت بدين لحاظ زايش و مرگ  يكي است.
مغان يك بار مردند ( در مسيح دوبار تولد يافتند شبيه به " موتوا قبل ان تموتو" )
اما اينك كه به سرزمين خود باز گشته اند ديگر تحمل اوضاع قبلي را ندارند و لذا در آرزوي مرگ  ديگري هستند. اما اين مرگ ديگر به يك اعتبار  مرگ حقيقي است تا راحت شوند و به اعتبار ديگر  تولد دوباره است تا شاهد تغيير زندگي  تازه يي باشند.
ما حصل كلام   اينكه  مجوسان بعد از درك معنويت مسيح درگر نميتوانند زندگي متعارف قبلي خود را با مردماني كه چهار دستي به خدايان خود چسبيده اند  تحمل كنند و اينك نوبت  آنان است كه خود متولد شوند و اين تولدي ديگر ، تولد دوم است و چنان كه گفتيم  ميتوان به آن  ، مرگ ديگر هم گفت.
" دكتر سيروس شميسا"
 
منبع:انجمن ارواح
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
دوشنبه 5 اسفند 1387  12:05 AM
تشکرات از این پست
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

  ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد  ๑۩۞۩๑

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک مي‌گستَرَد
آن که نهال ِ نازک ِ دستان‌اش
از عشق
خداست
و پيش ِ عصيان‌اش
بالای جهنم
پست است.
آن‌کو به يکي «آری» مي‌ميرد
نه به زخم ِ صد خنجر،
و مرگ‌اش در نمي‌رسد
مگر آن که از تب ِ وهن
دق کند.
قلعه‌يي عظيم
که طلسم ِ دروازه‌اش
کلام ِ کوچک ِ دوستي‌ست.
 
انکار ِ عشق را
چنين که به سرسختي پا سفت کرده‌ای
دشنه‌يي مگر
به آستين‌اندر
نهان کرده باشي.
که عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
که وجودش همه
بانگي شد.
 
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه ِ نجابت به خاک مي‌شکند
رخساره‌يي که توفان‌اش
مسخ نيارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک مي‌افتد
آن که در کمرگاه ِ دريا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگ‌وارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگ‌اش ميلاد ِ پُرهياهای هزار شه‌زاده بود.
نگاه کن!
 
۱۳۵۲
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
دوشنبه 5 اسفند 1387  7:14 PM
تشکرات از این پست
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

๑۩۞۩๑  ما نيز...  ๑۩۞۩๑

ما نيز روزگاری
لحظه‌يي سالي قرني هزاره‌يي ازاين‌پيش‌تَرَک
هم در اين‌جای ايستاده بوديم،
بر اين سيّاره بر اين خاک
در مجالي تنگ ــ هم‌ازاين‌دست
در حرير ِ ظلمات، در کتان ِ آفتاب
در ايوان ِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوان ِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصار ِ اندوه
 
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات
سرشار از مرگ.
 

 
ما نيز گذشته‌ايم
چون تو بر اين سياره بر اين خاک
در مجال ِ تنگ ِ سالي چند
هم از اين‌جا که تو ايستاده‌ای اکنون
فروتن يا فرومايه
خندان يا غمين
سبک‌پای يا گران‌بار
آزاد يا گرفتار.
 

 
ما نيز
روزگاری
آری.
 
آری
ما نيز
روزگاری...
درود بر شما
این ابیات از استاد احمد شاملو اشعار نغز گونه ای است برای بیان تناسخ
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
چهارشنبه 7 اسفند 1387  5:51 PM
تشکرات از این پست
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

استاد احمد شاملو ،
   
من خويشاوند نزديك هر انساني هستم . نه ايراني را به غير ايراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني .
من يك لر بلوچ كرد فارس ، يك فارسي زبان ترك ، يك افريقائي اروپائي استراليائي امريكائي آسيائي ام ، يك
سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم كه نه تنها با خودم و ديگران كمترين مشكلي ندارم بل كه بدون
حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي كنم . من انساني هستم ميان انسان هاي ديگر بر
سياره ی مقدس زمين ، كه بدون ديگران معنائي ندارم .
   
آرمان هنر عروج انسان است . طبعا كساني كه جوامع بشري را خرافه پرست و زبون مي خواهند تا گاو شيرده باقي بماند
آرمان خواهي را "جهتگيري سياسي " وانمودمي كنند و هنر آرمان خواه را "هنرآلوده به سياست " مي خوانند. اينان كه اگر
چه مدح خودشان را نه آلودگي به سياست بل كه "ستايش حقيقت " به حساب مي آورند، در همان حال برآنند كه هنر را جز
خلق زيبائي حتا تا فراسوهاي "زيبائي محض " وظيفه ئي نيست . من هواخواه آن گونه هنرنيستيم و هر چند هميشه اتفاق
مي افتد كه در برابر پرده ئي نقاشي تجريدي يا قطعه ئي "شعرمحض فاقدهدف " از ته دل به مهارت و خلاقيت آفريننده اش
درود بفرستم ، بي گمان ازاين كه چرا فريادي چنين رسا تنها به نمايش قدرت حنجره پرداخته و كساني چون من نيازمند به
همدردي را در برابر خود از ياد برده است دريغ خورده ام .
 
سكوت آب
مي تواند
خشكي باشد وفرياد عطش؛
سكوت گندم
مي تواند
گرسنگي باشد وغريو پيروزمندانه ی قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي فقدان جهان و خداست؛
غريو را
تصويركن !
 
هنرمندي كه مي تواند با گردش و چرخش جادوئي قلمش چيزي بگويد كه ما مردم فريب خورنده ی چپاول و قرباني شونده ئي
كه بي هيچ تعارف "انسان جنوبي " مان مي خوانند به حقايقي پي بريم : هنرمندي كه مي تواند از طريق هنرش به ما مردمي
كه در انتقال از امروز به فرداي خود حركتي در جهت فروترشدن مي كنيم و متا سفانه از اين حركت نيز توهمي تقديري داريم آگاهي
بدهد چرا بايد امكاني چنين شريف و والا را دست كم بگيرد؟ آخر نه مگر خود او هم قطره ئي از همين اقيانوس است ؟ به قولي :"هنرمند
اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوري رم جائي بر سكوهاي گرداگرد ميدان ننشسته است كه خواه از سر همدردي و خواه از سر خصومت
و خواه به مثابه يكي تماشاچي بي طرف ، صحنه ی دريده شدن فريب خوردگان را نقش كند. هنرمند روزگار ما بر هيچ سكوئي ايمن نيست ، در هيچ
ميداني ناظر مصون از تعرض قضايا نيست . او خود مي تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قرباني ، زيرا در اين روزگار همه چيزي گوش به فرمان جبر
بي احساس و ترحمي است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تاز او است و گنهكار و بي گناه و هواخواه و بي طرف نمي شناسد.

๑۩۞۩๑  تِک‌تِک ِ ناگزير را برمشمار...  ๑۩۞۩๑
 
کي با فنای تن ز تو کس دور مي‌شود؟                    شمع از گُداختن همه‌گي نور مي‌شود

حفيظ اصفهاني

تِک‌تِک ِ ناگزير را برمشمار که مهره‌های شمرده
نيم‌شمرده به جام مي‌ريزد
به سکوت ِ رامشگری گوش‌دار که واقعه‌يي چنان پُرملاط را حکايت
مي‌کند به صيغه‌ی ماضي
که قائمه‌های حقيقتي سرشار بود
گرچه چندين پُرخار.
 
به غياب انديشه مکن
گَشت و مَشت ِ بي‌تاب و قرار ِ اين نگاه را درياب
نگران ِ انديشناکي‌ فردای تو
به صيغه‌ی حال.
نه
به غياب ِ من منگر که هرگز حضوری به‌کمال نيز نبوده‌ام،
به طنين ِ آوايي گوش‌دار که
 تنها
به کوک ِ زير و بَم ِ موسيقايي نام ِ توست
اسماء ِ طلسمات ِ حرفاحرف ِ نام ِ تو را مي‌داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پَشَنگ ِ شعشعه‌ی الماس‌گون ِ تاج ِ بلند ِ
آخرين خورشيد
تو را
تو را
تو را
 
همچنان تو را
مي‌خواند.
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
دوشنبه 12 اسفند 1387  12:20 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من، لیک غمی غمناک است    
  سهراب سپهری
 
سه شنبه 13 اسفند 1387  11:59 AM
تشکرات از این پست
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

عشقها اي خاطرات اي آرزوها ي جواني....! اشکها فريادها اي نغمه هاي زندگاني !..سوزها افسانه ها اي ناله هاي آسماني ///دستتان را ميفشارم با دو دست استوخواني ...آخر امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني....هرچه کردم يا نکردم هر چه بودم در گذشته ...گرچه پود از تار دل ..تار دل از پودم گذشته .../ عذر ميخواهم کنون وبا تني در هم شکسته .....ميخزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم ...آرزو دارم که زير پاي دلدارم بميرم




بين هزاران ديروز ومليونها فردا فقط يه دونه امروز هست پس از دستش نديم وبه عزيزترينامون بگيم که چقدر دوستشون داريم



آسمان اي آسمان مشکن چنين بال وپرم را ..بال وپر ديگر چرا ويران که کردي پيکرم را "کارو"





شجاعت هميشه يک فرياد نيست گاهي صداي آراميست که در انتهاي روز ميگويد :دوباره تلاش خواهم کرد



بازي زندگي اوني نيست که تاس رو خوب بياريم ...اينه که تاس بدي رو که آورديم خوب بازي کنيم
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
سه شنبه 13 اسفند 1387  8:01 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع


 با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟

چهارشنبه 14 اسفند 1387  11:24 AM
تشکرات از این پست
taranom
taranom
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 4
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

دلخوش از آنیم که حج میرویم , غافل از آنیم که کج میرویم ,کعبه به دیدار خدا میرویم؟ او که همینجاست کجا میرویم؟   حج به خدا جز به دل پاک نیست , رفع غم از خاطر غمناک نیست ,  دین که به تسبیح وسرو ریش نیست , هرکه علی گفت که درویش نیست
 
چهارشنبه 14 اسفند 1387  3:00 PM
تشکرات از این پست
papari
papari
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 314
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

اين مثنوي حديث پريشاني من است بشنو که سوگنامه ويراني من است/امشب نه اينکه شام غريبان گرفته ام   بلکه بيمن آمدنت جان گرفته ام /گفتي غزل بگو   غزلم شور وحال مرد .بعد از تو حس شعر فنا شد خيال مرد /گفتم مرو که تيره شود زندگانيم .با رفتنت به خاک سيه مي نشانيم.../گفتي زمين مجال رسيدن نمي دهد     بر چشم باد فرصت ديدن نمي دهد ./وقتي نقاب محور يکرنگ بودن است .. معيار مهرورزي مان سنگ بودن است ../ديگر چه جاي دلخوشي وعشق بازي است . اصلا کدام احمق از آن عشق راضي است ./اين عشق نيست فاجعه قرن آهن است ..من بودني که عاقبتش نيست بودن است .حالا به هرفهاي غريبت رسيده ام .فهميده ام که خوب تو را بد شنيده ام . حق با تو بود از غم غربت شکسته ام .بگذار صادقانه بگويم که خسته ام ./بيزارم از تمام رفيقان نا رفيق .اينها چقدر فاصله دارند تا رفيق ./من را به ابتظال نبودن کشانده اند .روح مرا به مسند پوچي نشانده اند ./
تا اين برادران ريا کار زنده اند .اين گرگ صيرتان جفا کار زنده اند./يعقوب درد ميکشدو کور مي شود ./يوسف هميشه وصله ناجور ميشود./اينجا نقاب شير به کفتار ميزنند .منصور را هر آيينه بر دار ميزنند ./اينجا کسي براي کسي کس نمي شود.حتي عقاب درخور کرکس نمي شود ./جايي که سهم مرگ بجز تازيانه نيست .  حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست ./ما ميرويم چون دلمان جاي ديگر است .ما ميرويم هر که بماند مخير است ./ما ميرويم گرچه ز الطاف روزگار بر جاي جاي پيکرمان ضخم خنجر است ..../از سادگيست گر به کسي تکيه کرده ايم .. اينجا که گرگ با سگ گله برادرست ./ما ميرويم ماندن با درد فاجعه است ./در عرف ما نشستن يک مرد فاجعه است .
و این جهان پر از صدای پای مردمی است که همچنانکه تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند.
چهارشنبه 14 اسفند 1387  10:11 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

در قير شب
ديرگاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است 
 
بانگي از دور مرا مي خواند

ليك پاهايم در قير شب است  
رخنه اي نيست در اين تاريكي  
در و ديوار بهم پيوسته   
سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته  
نفس آدم ها

سر بسر افسرده است   
روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است   
دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد   
مي كنم هر چه تلاش،

او به من مي خندد
 
نقش هايي كه كشيدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود   
رح هايي كه فكندم در شب

روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است   
نبشي نيست در اين خاموشي 
دست ها، پاها در قير شب است 
پنج شنبه 15 اسفند 1387  4:18 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

" خراب "

فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود

شنبه 17 اسفند 1387  1:01 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

"جان گرفته "

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
مي تراويد از تن من درد.
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

یک شنبه 18 اسفند 1387  6:01 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

دنگ...

دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ ...
دوشنبه 19 اسفند 1387  10:48 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

دره خاموش

سكوت ، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.

نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.

غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است .
دوشنبه 19 اسفند 1387  12:01 PM
تشکرات از این پست
siminsehati
siminsehati
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 36
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهايي با مفاهيم عرفاني ، فلسفي و بديع

 
اگر عمري گنه كردي مشو  نوميد از رحمت 
تو توبه  نامه را بنويس امضا كردنش با من  
دوشنبه 19 اسفند 1387  5:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها