حمید فرخنژاد به تازگی در گفتوگویی که برای اولین بار قصه پرماجرا و تلخ و شیرین بازیگر شدناش را تعریف کرده است.
به گزارش سينما خبر؛ حمید فرخنژاد به تازگی در گفتوگویی که برای اولین بار قصه پرماجرا و تلخ و شیرین بازیگر شدناش را تعریف کرده در واکنش به جنجالهایی که برای دستمزدش در «استرداد» ایجاد شده کنایههای تندی به ابوالحسن داودی داشته و در بخشهایی از مصاحبه هم با شرح اتفاقات و حواشی پیرامون تولید فیلم «روزهای زندگی» انتقادات شدیدی از پرویز شیخطادی مطرح کرده است. شبکه ایران بخشهایی برگزیده از این مصاحبه خواندنی را به نقل از ماهنامه «24» انتخاب کرده است که در ادامه میخوانید:
راهم را کج کردم که بروم سربازی
اگر دانشگاه قبول نمیشدم باید میرفتم سربازی. دفترچه اعزام به خدمت هم جیبم بود. اتفاقهای عجیبی در زندگیام افتاده که هیچ وقت به حساب تواناییها یا سطح سوادم نمیگذارم، چون هیچکدام را نداشتم. روزی که رفتم دفترچه کنکور بگیرم یک صف طولانی جلوی اداره پست بود و تابلوی بزرگ زده بودند که «دفترچه تمام شد، برای دریافت دفترچه به اهواز مراجعه کنید» فاصله اهواز تا محل زندگی ما 170 کیلومتر بود. پس گفتم خداحافظ و راهم را کج کردم که بروم سربازی. به شکل تصادفی یکی از پسر عموهایم را دیدم. سوارم کرد و پرسید اینجا چه میکنی و من ماجرا را گفتم. پسر عمویم از در پشتی اداره پست بردم داخل و در زد و با هم از در رد شدیم؛ چند دقیقه بعد با دو تا دفترچه کنکور برگشت. انگار خدا او را سر راه من گذاشت. اگر آن روز در جاده منتهی به اداره پست سر راهم سبز نمیشد به کل به راه دیگری رفته بود.
فاصله طبقاتی وحشتناکی با محیط و بچههای رشته هنر داشتم
تهران آن موقع برای ما حکم پاریس را داشت. وقتی رفتم دانشگاه سعی کردم با موضوع منطقی برخورد کنم. مشکل اصلی فاصله طبقاتی وحشتناکی بود که با محیط و بچههای رشته هنر داشتم جوری که اوایل حتی حرفهایشان را هم نمیفهمیدم.
سرخوردگی در برخورد با دخترهای همکلاسی خیلی به چشم میآمد
سرخوردگی شدید مثلا در برخورد با دخترهای همکلاسی خیلی به چشم میآمد. طوری که هر چه میگفتم همهشان میخندیدند. نه این که طفلکیها بخواهند مسخره کنند ولی مدل برخورد و حرفها و لهجهام برایشان جالب بود و متوجهش نمیشدند. ارتباطها، نگاهها و برخوردها جور دیگری بود و چیزی ازش سر در نمیآوردم.
در همه چیز کم میآوردم
همان ترم اول چند بار خواستم درس را رها کنم و بروم. میدیدم جایم اینجا نیست و این آدمها اصلا یک جور دیگرند. در همه چیز کم میآوردم اما خیلی زود به این وضعیت غلبه کردم. خوشبختانه دوستان خوبی پیدا کردم و اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که برای جبران کمبودها و ادامه مسیر باید کار کنم.
یکی از مقاطعی که میخواستم دانشگاه را ول کنم و بروم همین جلسه بود!
سر کلاس استاد ناظرزاده کرمانی حرف از ایلیاد و ادیسه شد. دکتر ناظرزادهی بزرگ که به نظرم هنوز از باسوداترین آدمهای این رشته است جملهای نقل کرد و گفت از ایلیاد است. دست بلند کردم و گفتم ببخشید جملهای که گفتید مال ادیسه است نه ایلیاد. نگاهی کرد و گفت هااااان؟! اسم شما چیه؟ گفتم حمید فرخنژاد. گفت از کجا آمدهای؟ گفتم سربندر. با لحن خاصی پرسید کجا هست این سربندر؟! و همه کلاس خندیدند. خیلی ایشان را دوست دارم و هنوز هم نامش برایم یادآور یک دوران طلایی است. تا آخر آن جلسه کلاس هر جملهای که میگفت نگاهم میکرد و میپرسید جناب استاد درست گفتم؟! و خلاصه با آن نیش کلام کرمانی با ادب و مسلحش مرا از حیز انتفاع ساقط کرد! یکی از مقاطعی که میخواستم دانشگاه را ول کنم و بروم همین جلسه بود! هفته بعد که وارد کلاس شد گفت فرخنژاد! فکر کردم میخواهد از کلاس بیرونم کند. و کرد به دانشجویان و گفت از ایشان معذرت میخواهم، حرف هفتهی پیشش درست بود. از خوشحالی رفتم روی هوا. از خوش شانسی من بود که یکی دو روز قبل از کلاس ایلیاد و ادیسه را خوانده بودم و حضور ذهن داشتم. بعد از کلاس گفت چند تا کتاب دارم و میخواهم ویرایش اینها را قبول کنی.
تا مدتها غصهدار بودم که چرا پیشنهاد تیم مدیری را رد کردم
از این طریق با علی عمرانی دوست شدم و یک روز صدایم کرد که قصد داریم یک کار طنز برای تلویزیون بسازیم و میخواهم یکی از بازیگران اصلی گروه باشی. در عالم جوانی گفتم باید اول فیلمنامهها را بخوانم تا تصمیم بگیرم و همین شد که دیگر سراغ من نیامدند. اسم این کار پرواز 57 بود که به سرعت باعث شهرت گروه مهران مدیری و خیلی از کمدینهای این سالها شد. بعدا هم با ساعت خوش و سال خوش ادامه پیدا کرد و محبوبیت عجیب و غریبش همه کشور را گرفت. تا مدتها غصهدار بودم که چرا چنین اشتباهی کردم و این پیشنهاد را رد کردم. برای جوان شهرستانی ندیدبدیدی مثل من تصور آن همه شهرت و محبوبیت حیرتآور بود.
احساس میکردم بزرگترین شانس عمرم را ضایع کردم. این قدر کارشان گرفته بود که میتوانستند برای خودشان پراید بخرند و ما انگشت به دهان بودیم که از راه بازیگری به اینجاها رسیدند! انگار خدا نخواست که مسیر من در ابتدای راه از این کانال باشد. گمان میکنم همین است و مرا با خودش برده و هنوز هم دارد میبرد. فقط از یک جایی به بعدش را سعی کردم مدیریت کنم. خلاصه از این ماجرا هم این شکلی گذشتم و فاجعهای که بعد از آن محبوبیت حیرتانگیز با ممنوعیت کار و از هم پاشیدن گروه برایشان پیش آمد و خیلیهایشان را نابود کرد، سرم نیامد.
ایده «عروس آتش» را برادر خدابیامرزم فرهاد داد
ایده(عروس آتش) را برادر خدابیامرزم فرهاد اولین بار به آقای سینایی داد،چون خودش پزشک بود و قصهی یکی کاز دخترهای همکلاسیاش را تعریف کرد که از نخبههای علمی کشور بود ولی به دلیل عشیرهای بودن با کسی جز پسر عموهایش ازدواج کند. این موقعیت عجیب و متناقض گوشه ذهن سینایی ماند تا اینکه یک روز یادش افتاد و گفت نظرت چیست فیلمش را بسازیم.
به کارگردان گفتم یک بار دیگر این حرف را به من بزنی، میزنمت!
برای این کار (بازی نابازیگرانه و باز گذاشتن دست برای ایفای نقش) همه راهی رفتم، از خواهش و تمنا تا جوسازی و کلک و تهدید! یادم هست سر یکی از فیلمها روز دوم کارگردان را صدا زدم و گفتم یک بار دیگر این حرف را به من بزنی، میزنمت! بازی من راکورددار شده بود و کاری نمیتوانست بکند. ناچار شد اجازه بدهد. برای این فیلم خارج از ایران جایزهی بازیگری گرفتم.
یازده بار «باشو غریبه کوچک» را دیدم و گریه کردم
سالی که وارد دانشگاه شدم مصادف بود با اکران دیرهنگام فیلم توقیف شدهی باشو غریبه کوچک؛ یازده بار فیلم را در سینما دیدم و عین یازده بار گریه کردم و تاثیر فوقالعادهای رویم گذاشت.
حاتمیکیا جواب سلامم را نداد/ مرا صدا کردهاند که خرابم کنند
حاتمیکیا را اولین بار در دانشکده هنرهای زیبا دیدم. آدم معروفی بود و ما از لای در نگاهش میکردیم. زمان دانشجویی برای نقش کوچک و پرت و پلایی در سریال خاک سرخ دعوت شدم اما با این که کار حاتمیکیا بود قبول نکردم. چند سال بعد از طریق بهرام عظیم پور دعوت شدم دفتر تولید ارتفاع پست. وقتی رفتم دفترشان حاتمیکیا وارد شد و از جلوی من گذشت بدون اینکه جواب سلامم را بدهد. گفتم پس اینطور! اینها مرا صدا کردهاند که خرابم کنند و به تلافی نه گفتن به خاک سرخ میخواهند ضایعم کنند. طفلکی ابراهیم حاتمیکیا اصلا این طور آدمی نبود ولی آن موقع سریع برای خودم اینطور تعبیر کردم. البته قبلش در دفتر اصغر فرهادی – که داشت سریال در شهر را میساخت- فیلمنامهی ارتفاع پست را خوانده بود. فرهادی درباره فیلم حرف زد و حتی گفت برای نقش اول مرا پیشنهاد کرده است.
بازی در نقش شهید چمران را به من پیشنهاد داد
همکاریمان(حاتمیکیا) قطع نشده و خیلی با هم دوستیم و باز هم امکان همکاری هست. حتی بازی در نقش شهید چمران فیلم چ را هم در مسکو بهم پیشنهاد داد. منتها گفت حاجی، چمران در عکسها به خاطر قد کوتاهش در جمع همکاران و اطرافیان گنده منده شاخص شده و باید این را در میزانسنهای فیلمت رعایت کنی. حتی محسن تنابنده را بهش پیشنهاد کردم که فیزیکش به نقش میخورد.
بحث میشد باید روی فلانی را کم کنیم؛ بچه پرروست!
خیلیها تحمل ندارند که رک و راست توی چشمشان بگویی فیلمنامه مزخرفی است و بازی نمیکنم. بالاخره این کینه و حس تلافی یک جایی خودش را نشان میدهد. انگار بگویند کی هستی که این طور میگویی؟ جاهایی در هیات داوریهای یا جاهای دیگر خبر دارم که بحث میشد باید روی فلانی را کم کنیم؛ بچه پرروست!
ای خدا، من واگذار کردم به خودت
متاسفم که گاهی همه کار میکنم و نود درصد فیلم که میگذرد ناگهان کارگردان به فکر میافتد که جلوی تو بایستد و انکارت میکند تا نقش و تاثیرت در کار آن قدرها به چشم نیاید و در فضای سینمای خوشگل ما کسی نگوید فلانی در کیفیت این کار تاثیر و سهمی دارد. با اینکه خیلیها میدانند کجاها از ایدهها و پیشنهادهای تو شکل گرفته و چه کارهایی کردهای که فیلم بهتر شود. یکی از این موارد همین فیلم روزهای زندگی بود. با یک سناریو و میزانسنی مرا حذف کردند که این اتفاق بیفتد، ولی ای خدا، من واگذار کردم به خودت و واقعا امیدوارم این آدم بتواند یک بار دیگر هم چنین فیلمی بسازد؛ امیدوارم که بتواند!
طبق قرارومدار و درخواست کارگردان رفتم خانه نشستم تا بودجه بدهند
دو ماه از فیلمبرداری(روزهای زندگی) گذشته بود که پرویز شیخطادی آمد پیش من و گفت هنوز سی درصد آن هم از نماهای خارجی فیلم باقی مانده و سیما فیلم گفته یک ریال دیگر هم هزینه نمیدهند. حتی رفتم کمیسیون بهداشت مجلس را آوردم سر صحنه فیلم که کمک بگیرم. اینها به من بازیگر چه مربوط است؟ سی سکانس خارجی و جنگی کار مانده بود که کارگردان آمد پیش من. خدا کند این حرفها را بخواند و جراتش را داشته باشد که تکذیب کند. ازم خواهش کرد بروم یک ماه دیگر مهلت بگیرم. در حالی که قانونا قراردادم هم با فیلم تمام شده بود. معمولا این ناگفتههایی است که در دل ما میماند ولی اینجا دوست دارم بگویم تا ثبت شود. کارگردان گفت تو را به خدا این کار را در حق من و فیلم بکن، چون کار قبلیام هم به مشکل خورده و دیگر حرفم را قبول نمیکنند. رفتم پیش سعید سعدی که انسان شریفی است و کلمه به کلمهاش را که شهادت میدهم، گفتم به عنوان بازیگر محوری فیلم قراردادم تمام است و باید یک ماه تمدید شود تا فیلم به سرانجام برسد.
سعدی گفت پول نداریم و امکانش نیست. گفتند اگر فشار بیاوری به خاطر تو ممکن است بودجه بدهند و من طبق قرارومدار و درخواست کارگردان رفتم خانه نشستم تا این اتفاق بیافتد و فیلم راه بیافتد. چند روز بعد اتفاقی فهمیدم گروه سر صحنه است و دارند فیلمبرداری میکنند! زنگ زدم به شیخطادی گفتم مگر تو از من نخواستی این کار را بکنم؟ چطور شده که بی من دارید ادامه میدهید؟ گفت راستش اگر این کار تمام نشود به مشکل میخورم. خلاصه با حذف صحنههایی از بازی من و بازنویسی فیلمنامه و کنار گذاشتن بخشی از سکانسها کار را تمام کردند.
کاش شیخطادی بیاید و بگوید یک جای این قصه را دروغ میگویم
جالب است که بعدها از این آدم مصاحبهای خواندم که گفته بود کار فرخنژاد قانونی بود اما به لحاظ اخلاقی درست نبود. خدای من شاهد است به همین وقت عزیز قسم که کار من عین چیزی بود که خودش ازم خواست تا بتواند برای ادامه فیلم بودجه بگیرد. خانم قاضیانی در جریان جزئیات ماجرا هست. کاش شیخطادی بیاید و بگوید یک جای این قصه را دروغ میگویم. برای پول تولید فیلم کارشان به درگیری فیزیکی کشیده بود و من خواستم کمکی به موقعیت تضعیف شدهی کارگردان کرده باشم، اما این آدم به همین راحتی پشتم را خالی کرد.
حواشی «استرداد» برای تبلیغات فیلم است
حواشی پیش آمده در مورد استرداد به نظرم بیشتر برای تبلیغات فیلم است و شیطنت پشتاش خوابیده. دستمزد واقعی من را در شش ماه وقتی که گذاشتم و دشواریهای خاص کار تقسیم کنید به هیچ عدد نامعقولی نخواهیم رسید. مهم این است که بازیگر را در قبال پولی که میگیرد به عنوان محصول میفروشند ولی کسی به این موضوع توجه نمیکند.
با کار کردن کنار کارگردانی مثل ابوالحسن داوودی چه عاید من میشود؟
متاسفانه در مصاحبهای میخوانم که آقای ابوالحسن داودی در مورد من اظهار نظر کرده است. متقابلا باید بگویم فقط باید پول خوب بگیرم تا با شما کار کنم. غیر از این وجاهت دیگری در این همکاری نمیبینم. با کار کردن کنار کارگردانی مثل ابوالحسن داوودی چه عاید من میشود؟ سطح سوادمان را بالاتر ببریم و فیلمهای بهتری بسازیم، مطمئن باشد دستمزد کمتری خواهیم داشت. پس با صدای بلند میگویم آقای ابوالحسن داودی من هستم که تصمیم میگیرم در چه کار چه دستمزدی بگیرم و شما فقط میتوانید قبول کنید یا نه.
امثال ایشان جز پول ویژگی دیگری ندارند که انگیزه همکاری بشود
گاهی فیلم یا آدمها کنار ما شخصیت پیدا میکنند. کار کردن یا به من دنیا میدهد یا آخرت، یا اعتبار و تشخص هنری دارد یا بهره مالی. امثال ایشان (داودی) جز پول ویژگی دیگری ندارند که انگیزه همکاری بشود. دیگرانی هم هستند که به شوق همکاری با آنها سفید امضاء میکنم. من در بازیگری بسیار معتبرتر از ابوالحسن داودی در کارگردانی هستم، پس کار کردن با او یقینا از من کم میکند و باید پولش را بگیرم. تمام شد و رفت. یکی از آدمهایی که گفتم فیلمنامهشان را رد کردم و گفتم خوب نیست و بهشان برخورد همین آقا بود.
دهنمکی پیشنهاد شراکت داد
این چند سال بازی در سه – چهار فیلم بهم پیشنهاد شد که هم پر سروصدا بود و هم شرایط مالی چشمگیری داشت مثل رسوایی آقای دهنمکی که حتی پیشنهاد شراکت دادند. خیلی خیلی بیشتر از این حرفها گیرم میآمد، نخواستم.