بسم رب المهدي
باز هم ميخواهم بنويسم از مهدي
اين بار روايتي ديگر
روايتي از تشرف يافتگان
استاد فروغي يكي از علماي شهر مقدس اردبيل از زبان آيت الله بهجت نقل مي كنند
استادي بود كه درس مكاسب مي داد و شاگردانش هم دورادور او حلقه زده بودند، خود استاد مي گفت كه يكي از شاگردانش جور ديگري بود حال و هواي ديگري داشت
استاد درسش رو تمام كرده كرده بود و مي خواست برود كه همان شاگرد به استادش رو كرد و گفت چرا به خانواده ات بد خلقي مي كني چاقوي قلم زني تان در جيب جليقه كهنه تان است.
قلمش را با آن چاقو تيز مي كرد يك روز آن را نيافت و فكر كرد حالا بچه ها برداشتند و يا خانواده آن را گم كرده بالاخره به خانواده اش عصباني شده بود
آن شاگرد گفت چرا ظلم مي كني، استاد دست بر شانه شاگرد انداخت و با گريه گفت حتما دستت به دست امام زمان خورده كه خبر از غيب مي دهي قسمت مي دهم مرا هم دو دقيقه همراه خودت ببر پيش امام زمان. آن شاگرد گفت باشد اگر آقا اجازه فرمودند به حضورشان مشرف مي شويد
يك هفته گذشت دو هفته گذشت يك ماه گذشت بالاخره استاد به شاگرد گفت پس چه شد آن قرار ما شاگرد ناراحت شد و گفت اصرار نكنيد آقا فرمودند خودت را اصلاح كن من خودم مي آيم. پيشت.