
تابستان بود. من و بابام رفته بوديم كنار استخر گردش كنيم. توي استخر كسي شنا نمي كرد. ولي ناگهان، در يك گوشه استخر، اول چشمم به موج آب افتاد. بعد هم سري، مثل سر بابام، از زير آب بيرون آمد. از ترس همه موهاي سرم سيخ شد. آخر، سرخيلي بدريختي بود! اين سر فقط روي تن بابام قشنگ بود!
بابام از من پرسيد كه چرا ترسيده ام. خجالت كشيدم كه راستش را بگويم. ناگهان ديدم كه يك سر ديگر از آب بيرون آمد. هرسه تاشان شبيه هم بودند. ديگر از وحشت نمي دانستم چه كار كنم.
بابام، كه همه چيز را فهميده بود، دستم را گرفت. غصه دار لبخندي زد و گفت: بيا برويم جاي ديگري گردش كنيم.