
بابام داشت پيپ مي كشيد و كتاب مي خواند. هرچه مي گفتم كه بيايد و با من بازي كند، بابام پيپ و كتابش را كنار نمي گذاشت.
فكر كردم كه چطور خودم را مشغول كنم. رفتم و يك صفحه كاغذ بزرگ و يك مداد آوردم. سه تا بادكنك هم آوردم. روي كاغذ چيزي نوشتم. لبه كاغذ را سوراخ كردم و كاغذ را به بادبادكها بستم. آن وقت، پنجره اتاق را باز كردم و كاغذ و بادكنكها را از پنجره به هوا فرستادم.
مدتي گذاشت. بابام كتابش را كنار گذاش و به من گفت: خوب، حالا چيزي براي خوردن بردار تا راه بيفتم و برويم بيرون شهر كمي گردش كنيم.
من و بابام راه افتاديم و رفتيم بيرون شهر. مدتي گردش كرديم. خسته شده بوديم. روي تنه درختي، كه در آنجا افتاده بود، نشستيم تا كمي استراحت كنيم. ناگهان بابام گفت: نگاه كن! آن بادكنكها و آن كاغذ را ببين!
بادكنكها كاغذ را به طرف ما آوردند. بابام كاغذ را گرفت و خواند. بعد هم مرا، براي كاري بدي كه كرده بودم، تنبيه كرد.