
بابام داشت روزنامه مي خواند. من هم داشتم همان جا با اسباب بازيم بازي مي كردم. آن قدر سرو صدا راه انداخته بودم كه بابام نمي توانست از خواند روزنامه چيزي بفهمد. براي همين بود كه بابام اسباب بازي مرا گرفت و گذاشت روي ميز.
هرچه به بابام مي گفتم كه اسباب بازي مرا بدهد، فقط جواب مي داد: نه! نه! نه!
عاقبت دلش برايم سوخت و اسباب بازيم را داد. بعد هم رفت جلو آينه. توي آينه نگاهي به خودش كرد و گفت: كسي كه بداخلاقي مي كند چقدر زشت مي شود!
آو وقت، بابام خودش را، براي كار بدي كه كرده بود، تنبيه كرد.