در جـمـله اى از كـتب معتبره روايت شده كه در زمان خلافت عبدالملك مروان سالى پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسيد خواست استلام كند از كثرت ازدحام نـتـوانـسـت و كـسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب كردند تا بـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه كـردنـد كـه در ايـن هـنگام حضرت سـيدالساجدين و ابن الخيرتين امام زين العابدين عليه السلام پيدا شد در حالى كه ازار و ردايى در برداشت و صورتش چندان نيكو بود كه احسن تمام مردم آنجا بود و بويش از هـمه پاكيزه تر و در جبهه اش (پيشانى اش ) از آثار سجده پينه بسته بود پس شروع فرمود به طواف كردن بر دور كعبه و چون به حجرالا سود رسيد، مردم به ملاحظه هيبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه اين امـر در غـيظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون اين عظمت و جلالت مشاهده كرد از هشام پرسيد كه اين شخص كيست كه مردم به اين مرتبه از او هيبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اينكه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت : ( لكِنّى اَعْرِفُهُ. )
زو چه پرسى به سوى من كن رو) |
اگـر هـشـام او را نـمـى شـنـاسـد مـن او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : كيست او يا ابا فراس ؟ فرزدق گفت :
هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ |
وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ |
هذَا ابْنُ خَيْرِ عِبادِ اللّهِ كُلِّهِم |
هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ |
اِذا رَاَتْهُ قُرَيْشٌ قالَ قائِلُها |
اِلى مَكارِمِ هذا يِنْتَهِى الْكَرَمُ |
يَكادُ يُمْسِكُها عِرْفانَ راحَتِهِ |
رُكْنُ الْحَطيمِ اِذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ |
وَ لَيْسَ قَوْلِكَ مَنْ هذا بِضآئِرِه |
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْكَرْتَ والْعَجَمُ |
هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ كُنْتَ جاهِلَهُ |
بِجَدِّهِ اَنْبِياءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا |
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللّهِ ذِكْرُهُمُ |
فى كُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْكَلِمُ |
يِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ |
وَ يُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ |
اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى كانُوا اَئمتَّهُمْ |
اَوْ قيلَ مَنْ خَيْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قيلَ هُمُ |
ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ |
لَوْلاَ التَّشهُّدُ كانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ |
هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع كرد و امر كرد او را در عسفان ـ كه موضعى است مابين مكه و مدينه ـ حبس نمودند.
ايـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام رسيد دوازده هزار درهم براى فـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت كه اگر بيشتر مى داشتم زيادتر بر اين تو راصـله مـى دادم ، فـرزدق آن مـال را رد كـرد و پيغام داد كه من براى صله نگفتم بلكه به جـهـت خـدا و رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آن مـال بـراى او روانـه كـرد و پـيـغـام فـرسـتـاد كـه بـه حـق مـن قبول كن ، فرزدق قبول نمود.
در بـعـض روايـات اسـت كـه حـبـس او طـول كـشـيـد و هـشـام او را بـه قتل تهديد كرد، فرزدق به امام عليه السلام شكايت كرد حضرت دعا كرد حق تعالى او را از حبس خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد: هشام نام مرا از ديوان عطا محو كرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض كرد: فلان و فلان ، پس حضرت بـه مقدارى كه چهل سال او را كفايت كند به او عنايت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم تو بـه بـيـشـر از ايـن مـحـتـاج مـى شـودى عـطـا مـى نـمـودم ! چـون چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات كرد.(90)
مؤ لف گويد: كه فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تميمى مجاشعى است و كنيت او ابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـيـان شـيـعه اميرالمؤ منين عليه السلام و مداح خاندان طيبين و طاهرين بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر بـاهـره اسـت ، از ( كـتـاب اصـابـه ) نقل شده كه ( غالب ) پدر فرزدق از كـريـمـان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امير عـليـه السـلام رسـيـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس آن حضرت مشرف گردانيد و اظهار نموده كه شعر را خوب مى گويد و وادى نظم را چابكانه مى پويد، حضرت فرمود كـه تـعـليـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد كرد كه من بعد به هيچ چيز نپردازد تا قرآن مجيد را محفوظ خود سازد.(91)
بـالجـلمـه : ايـن قصيده زياده از چهل بيت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود كه فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده كه مرتجلا اين قصيده شريفه را كلا اءو بعضا انشاء كرده .
مـحـقـق بـهـبـهـانـى از جـد خـود تـقـى مـجـلسـى ـ رضـوان اللّه عـليـهـمـا ـ نـقـل كـرده كـه عـبـدالرحـمـن جـامـى سـنى در ( سلسلة الذهب ) اين قصيده را به نظم فـارسـى درآورده و گفته كه زنى از اهل كوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب ديد از او پـرسـيـد كـه خـدا بـا تـو چـه كـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزيد به سبب آن قصيده كه در مدح حضرت على بن الحسين عليه السلام گفتم .(92)
جـامـى گـفـتـه : سـزاوار اسـت كـه حق تعالى تمام عوالم را بيامرزد به بركت اين قصيده شريفه . و نيز در ( سلسله ) گفته :
چون شنيد اين نشيد دور از شين |
كرد حق را براى حق ظاهر(93) |