آرزو
.همه روحها درصف ایستاده بودند و یکی یکی انتخاب میکردند که در کجای دنیاباشند
.نوبت به او رسیدگفت : دلم میخواهد به مدرسه بروم
.فرشته تقاضایش را ثبت کرد. چشمهایش را که باز کرد دید در جنگل است
!باورش نمی شد که درخت شدهباشد
.سال های سال بغضگلویش را میفشرد و از فرشته دلگیر بود
.یک روز ضربه های تبر را روی بدنش احساس کرد . بیهوش شد
چشمانش را که باز کرد پسر بچهای را دید که با گچ روی تن او مینوشت آب