*چند تا ديوانه
يک روز چند تا ديوانه در يک سلول از يک سوراخ باريک و در يک صف بيرون را نگاه مي کردند و اين کار را دوباره تکرار مي کردند . رئيس بخش آمد و از سوراخ به بيرون نگاه کرد و هيچي نديد . همه خنديدند و گفتند : الان چند سال است که ما از اين سوراخ بيرون را نگاه مي کنيم اما هنوز هيچي نديديم . تو مي خواهي با يک بار نگاه کردن چيزي ببيني ؟
*همسايه ناشي
همسايه ي اول : آقا يک قابلمه آوردم تا به من برق بدهيد ، برقمان رفته !
همسايه ي دوم : مرد حسابي اين کارها چيه ؟ حداقل يک ظرف پلاستيکي مي آوردي تا برق تو را نگيرد ...
*هويج
اولي : آيا به نظر تو هويج باعث تقويت قوه ي بينايي مي شود ؟
دومي : بله ، قطعاً ؛ چون تا به حال خرگوشي نديده ام که عينک زده باشد .
*لالايي
مادري داشت براي بچه اش لالايي مي خواند که بچه اش به او مي گويد : مامان جون ، مي شه ساکت بشي تا من بخوابم !!!
*تکاور
مادر : پسرم باز که نمره ي تک آوردي ؟ آخه من به تو چي بگم ؟ پسر : هيچ چي مادر ، به هم بگو : تکاور !!!
*حال
اولي : حالت چه طور است ؟
دومي : خوب است . تازه موکتش کرده ام .
*سه تا آرزو
يک روز به يک نفر مي گويند : «سه تا آرزو کن » . مي گويد : اول يک ماشين پژو پيدا کنم ؛ بعد يک پژو ديگر پيدا کنم ؛ سومين آرزويم هم اين است که يک پژو پيدا کنم . مي پرسند : چرا هر سه تا آرزويت يکي بود ؟ مي گويد : براي اينکه ، اين سه تا را بفروشم و يک ماکسيما بخرم .
منبع :مجله راه کمال شماره 24.