
بابام مي خواست دوچرخه سواري ياد بگيرد تا روزهاي تعطيل سوار دوچرخه بشويم و بريم بيرون شهر گردش كنيم.
من هر كار كه از دستم برمي آمد كردم تا بابام دوچرخه سواري ياد بگيرد. ساعتها دوچرخه اش را هول دادم. مواظب بودم كه تعادلش به هم نخورد و به زمين نيفتد. به او مي گفتم كه چطور فرمان را بگيرد و جلو را نگاه كند و پا بزند. يادش مي دادم كه چه وقت ترمز كند. ولي بابام زياد به حرفهاي من گوش نمي داد. خيلي هم مي ترسيد. مرتب ترمز مي كرد. تا به درختي مي رسيد، فرمان را رها مي كرد و دستش را به درخت مي گرفت. چندبار هم من و بابام دوچرخه، هر سه، به زمين افتاديم.
عاقبت بابام دوچرخه سواري ياد گرفت. روز بعد، ناهارمون را برداشتيم. سوار دوچرخه هايمان شديم. رفتيم بيرون شهر. من و بابام خوشحال بوديم. به دوچرخه هايمان پا مي زديم و آواز مي خوانديم. ولي بابام ديدني بود! يك جاي سالم در سراسر بدنش نمانده بود. از سرتاپايش را زخمبندي كرده بود.