
تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري!
راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است.
بابام قلاب ماهيگيري را توي آب انداخت. به انتظار نشست تا اولين ماهي به قلاب بيفتد. من دلم براي ماهيها سوخت. دلم نمي خواست به قلاب بيفتد. فكري كردم و طوري كه بابام نبيند، روي تخته كوچكي كه توي قايق بود چيزي نوشتم. نخ درازي هم به دوتا سوراخ بالاي تخته بستم. نخ را گردنم انداختم و آهسته پريدم توي آب. شنا كردم و رفتم زير آب. تخته را با آن نخ به قلاب ماهيگيري بابام انداختم و شناكنان برگشتم توي قايق.
بابام خيال كرده بود كه قلابش يك ماهي گرفته است. خوشحال شد و قلاب را از آب بيرون كشيد. به نوشته روي تخته نگاهي كرد. بعد هم لبخندي زد و گفت: امروز روز خوبي براي ماهيگيري نيست. بر مي گرديم به خانه!