0

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و دوم(دگمه بازي)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و دوم(دگمه بازي)

من و بابام رفته بوديم دور و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم.من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و

بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم.

من هم خيلي دلم مي خواست با آنها بازي كنم، ولي دگمه نداشتم. از بابام خواهش كردم كه يكي از دگمه هاي كتش را به من بدهد. بابام يكي از دگمه هايش را كند و به من داد. من با آن دگمه نشانه گرفتم. ولي آن را از دست دادم. باز هم از بابام خواهش كردم كه يك دگمه ديگر به من بدهد.
چيزي نگذشت كه بابام هم از بازي ما خوشش آمد. او هم وارد بازي ما شد، ولي دگمه هاي لباسش را، يكي يكي، از دست داد.
غروب كه من و بابام به خانه بر مي گشتيم، ديگر نه لباس بابام دگمه داشت، نه لباس من!
 

دوشنبه 27 آبان 1392  6:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها