آدم آفریده شد….
آدم گناه کرد….
آدم رانده شد….
آدم دعا کرد….
دعا کرد….
و منتظر ماند…
منتظر ماند…
و هنوز هم آدم دعا می کند و منتظر می ماند.
اما این بار این انتظار خیلی طولانی شده
غنچه ها باز شدند و پژمرده شدند
روزها و فصل ها از پی هم گذشتند
جمعه ها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند اما خبری از یار نشد.
توی این لحظه های بی قراری اشک چشمانم نگران است
چشمانم هنوز منتظر است منتظر روزهای با تو بودن
آقا جان پس کی می آیی ؟
مگر نگفتی عصر جمعه می آیی؟
آقا جان فکر نمی کنی دیر شده؟
آنقدر دیر شده که دیگر شمار روزها از دستمان خارج است.
آه ای کاش پرسیده بودیم آخر کدام جمعه می آیی؟
اما با این حال همچنان ندایی می گوید:
لحظه ی دیدار نزدیک است...