0

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و يكم(خشم هم اندازه اي دارد)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و يكم(خشم هم اندازه اي دارد)

مي دانستم كه توپ بازي كردن توي كوچه و خيابان كار بدي است. ممكن است توپ به در و پنجره ها بخورد و شيشه ها را بشكند. گاهي هم ممكن است توپ به رهگذري بخورد و او را ناراحت كند. ولي گاهي مجبورم كه بروم و بيرون از خانه توپ بازي كنم. آخر، حياط خانه ما آن قدر بزرگ نبود كه بتوانم توي آن، آن طور كه دلم مي خواست‌، توپ بازي كنم.
آن روز داشتم جلو در خانه مان توپ بازي مي كردم. مواظب بودم كه توپم به جايي و كسي نخورد. نمي دانم چطور شد كه ناگهان توپم به سر آقايي خورد كه داشت از جلو خانه ما مي گذشت.
آن آقا مرا صدا زد و نصيحت كرد. گفت كه كوچه و خيابان جاي توپ بازي كردن نيست. در همان وقت بابام هم آمد. او هم مرا نصيحت كرد كه بروم و توي خانه خودمان توپ بازي كنم. از حرفهاي بابام گريه ام گرفت و قول دادم كه ديگر از اين كارها نكنم. ولي نمي دانم آن آقا چرا يكدفعه  خشمگين شد و حرفهاي خيلي بدي به من زد! حرفهايش آن قدر بد بود كه بابام هم خشمگين شد و با او دعوا كرد. بعد هم توپ مرا محكم به سر آن آقا كوفت!
آن وقت، بابام نوازشم كرد. دستم را گرفت و، همان طور كه دوتايي توپ را با پا مي زديم، به من گفت: حالا مي رويم توي خانه با هم توپ بازي مي كنيم.


 

شنبه 25 آبان 1392  1:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها