
بابام مرا به پارك برد. آنجا اسباب بازي فراواني بود. تاب و سرسره و الاكلنگ هم بود. خيلي بازي كردم. دلم مي خواست سوار الاكلنگ بشوم، ولي بچه اي نبود كه در طرف ديگر الاكلنگ بنشيند.
بابام دلش برايم سوخت. گفت: بيا، عيبي ندارد. با هم سوار مي شويم.
خوشحال شدم. من يك طرف الاكلنگ نشستم و بابام طرف ديگر آن نشست. داشتيم الاكلنگ بازي مي كرديم. بالا و پايين مي رفتيم و لذت مي برديم كه ناگهان نگهبان پارك آمد. همان نزديكيها ايستاد و به ما خيره شد. بابام فوري كلاهش را از سرش برداشت و جلو سيبيلش گرفت.
نگهبان پارك جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمي بينيد كه روي آن الاكلنگ نوشته شده است فقط مخصوص كودكان!
بابام از خجالت خودش را، مثل بچه ها، كوچولو كرد. كلاهش را هم همان طور جلو سيبيلش گرفته بود.
دلم برايش سوخت. دستش را گرفتم و گفتم: بابا كوچولو، اينجا پارك كودكان است، بياييد برويم.