0

جوانی كه به بركت امام حسین( علیه السّلام ) توبه كرد.

 
javad2013_1
javad2013_1
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 22
محل سکونت : خراسان رضوی

جوانی كه به بركت امام حسین( علیه السّلام ) توبه كرد.

یكی از بزرگان میگفت:

من در كربلا به مجلس درس استاد آقای بهبهانی میرفتم. ناگاه روزی، جوان زائری كه لباس توابع آذربایجان را بر تن داشت، داخل مجلس شد و سلام كرد و دست استاد را بوسید؛ و یك دستمال بستهای كه میان آن زیور زنانه بود نزد استاد گذاشت و گفت: این را در راههایی كه میخواهید صرف كنید.

فرمود قضیة این دستمال چیست؟ عرض كرد: قصّه عجیبی دارد و آن این است كه من از فلان شهر هستم، به یكی از شهرهای روسیه مسافرت كردم و در آنجا مشغول تجارت شدم. در آنجا صاحب ثروت و دولت بودم.

یك روز چشمم به یك دختر زیبا افتاد، تمام قلب مرا به خود مشغول كرد، نتوانستم خودداری كنم، رفتم به نزد كسان آن دختر ( كه از اعیان نصارا بودند )و او را خواستگاری كردم.

گفتند در تو عیبی نیست مگر اینكه تو به مذهب ما نیستی، اگر به مذهب نصارا داخل شوی، ما این دختر را به تو تزویج میكنیم. پس من از نزد آنها مراجعت نمودم؛ چون آنها ازدواج را منوط به امری كرده بودند كه من هرگز اقدام به آن نمیكردم. چند روز صبر كردم و روز به روز محبت و شوق من به آن دختر زیادتر میشد، ناگاه به جایی رسید كه دست از تجارت و شغل خود برداشتم و ... تا بالاخره به ظاهر، اظهار كردم كه به دین مسیح داخل شدهام و آنها قبول نمودند و دختر را به من تزویج كردند. چون قدری گذشت از این كار، بشدت پشیمان شدم و خود را سرزنش میكردم. نه قدرت داشتم به وطنم برگردم و نه برایم امكان داشت كه عمل به وظایف مسیحیت نمایم، از آداب و احكام اسلام چیزی به من یافت نمیشد جز گریستن در مصائب سید الشهداء ( علیه السلام ) در آن اوقات محبت زیادی به آن بزرگوار پیدا كردم.

در مصائب آن حضرت بسیار فكر نموده و گریه و زاری میكردم (در ضمن از كاری كه انجام داده بودم، خیلی ناراحت و پشیمان بودم و استغفار میكردم).

عیال من از دیدن این حالت تعجب میكرد و چون علت ظاهری از برای گریة من نمیدید، حیرتش زیاد میشد. روزی از سبب گریة من سؤال كرد. من حقیقت حال را به او گفتم كه من به مذهب اسلام باقی هستم و گریة من در مصائب ابا عبدالله الحسین ـ علیه السلام ـ است. همین كه اسم شریف آن بزرگوار را شنید، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و در همان حال داخل در شریعت اسلام شد و با من در مصائب آن حضرت هم ناله گردید.

یك روز من به او گفتم: بیا هجرت كنیم و به صورت پنهانی به زیارت قبر مطهر حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام )برویم و در آن جا علناً اظهار مسلمانی نماییم. آن زن با من موافقت كرد، آن گاه به تهیه لوازم سفر، پرداختیم. قدری نگذشت كه زوجة من مریض شد و از دنیا رفت. خویشان و نزدیكان او جمع شدند و او را به روش نصارا، همراه با لوازم زینتشاش، دفن كردند.غم و اندوه من در مفارقت با همسر جوانم، زیاد شد. با خود گفتم: شب میروم و جسد را از قبر بیرون میآورم و در بهترین شهرها دفن میكنم. چون شب شد، رفتم، قبر را شكافتم دیدم مردی با سبیل بلند و ریش تراشیده در آن جا مدفون است. از این حادثه بسیار متحیر شدم و به فكر فرو رفتم، در آن حال مرا خواب ربود. در عالم خواب دیدم كسی میگوید: دل، خوش دار و غمگین مباش كه جسد همسرت را ملائكه حمل كردند به زمین كربلای معلا و او را در میان صحن مقدس دفن كردند.

من از خواب برخاستم و عازم كربلا شدم و در آن جا قصة خود را به خادمان حرم گفتم و آنها همان قبر را شكافتند و من داخل قبر شدم، دیدم همسرم به همان هیئتی كه در ولایت خویش به خاك سپرده شده بود، خوابیده است. لوازم و زینتهایی كه به مذهب نصارا با او دفن شده بود برداشتم و این است آن لوازم و زینتها.[1]

[1] . حكایات و نصایح اخلاقی، ص 116.

وبلاگ شهید بهشتی شهر مشهد مقدس

دوشنبه 20 آبان 1392  12:14 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها