0

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هشتم(دستگير كنندگان دزد بانك)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هشتم(دستگير كنندگان دزد بانك)

من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي برايم يك فرفره خريد.

توي پياده رو، جلو در بانك، داشتم فرفره بازي مي كردم. ناگهان مردي دوان دوان آمد. مرا انداخت زمين و با عجله رفت توي بانك.
من داشتم از درد گريه مي كردم كه بابام خودش را به من رساند. به بابام گفتم: مردي كه مرا انداخت توي بانك است.
من و بابام رفتيم توي بانك. بابام عصباني بود. مشتش را آماده كرده بود تا آن مرد را بزند. آن مرد را به بابام نشان دادم. دو تا هفت تير در دستش بود. بابام يك مشت محكم به چانه آن مرد زد. هفت تيرهاي آن مرد به اين طرف و آن طرف افتاد.
بابام، پشت سر هم، آن مرد را مي زد و مي گفت: يادت باشد كه ديگر نبايد توي پياده رو با عجله بدوي و بچه اي را به زمين بيندازي!
كاركنان بانك و مردمي كه در بانك بودند بابام را تشويق مي كردند و برايش هورا مي كشيدند.
پاسباني آمد و دستبند به دستهاي آن مرد زد او را برد. تازه فهميديم كه آن مرد مي خواست پولهاي بانك را بدزدد.
مردم من و بابام را روي دست بلند كردند. يك عكاس هم آمد و از ما عكس گرفت تا توي روزنامه چاپ كند. همه آنها خيال مي كردند كه ما به بانك رفته بوديم تا دزد بانك را دستگير كنيم.

 

یک شنبه 19 آبان 1392  4:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها