
بابام را آن قدر دوست داشتم كه هميشه آرزو مي كردم كه وقتي كه بزرگ شدم، شكل بابام بشوم.
يك روز نشستم و فكر كردم كه چكار بكنم كه شكل بابام بشوم. رفتم و كمي پشم سياه و يك بادكنك گلي رنگ و يك شيشه چسب آوردم. آينه را گذاشتم روي زمين و جلو آن نشستم. پشمها را با چسب پشت لبم چسباندم تا سبيلي به قشنگي سبيل بابام داشته باشم. بادكنك را هم روي سرم گذاشتم تا درست شكل بابام بشوم.
آن وقت، توي آينه نگاه كردم و گريه ام گرفت. دلم سوخت كه بابام آن قدر پير شده بود!