0

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هفتم(كودكي و پيري)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هفتم(كودكي و پيري)

بابام را آن قدر دوست داشتم كه هميشه آرزو مي كردم كه وقتي كه بزرگ شدم، شكل بابام بشوم.
يك روز نشستم و فكر كردم كه چكار بكنم كه شكل بابام بشوم. رفتم و كمي پشم سياه و يك بادكنك گلي رنگ و يك شيشه چسب آوردم. آينه را گذاشتم روي زمين و جلو آن نشستم. پشمها را با چسب پشت لبم چسباندم تا سبيلي به قشنگي سبيل بابام داشته باشم. بادكنك را هم روي سرم گذاشتم تا درست شكل بابام بشوم.
آن وقت، توي آينه نگاه كردم و گريه ام گرفت. دلم سوخت كه بابام آن قدر پير شده بود!

 

شنبه 18 آبان 1392  1:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها