شـيـخ مـفـيـد وديـگـران روايـت كـرده اند كه در مدينه طيبه مردى بود از اولاد خليفه دوم كه پـيـوسـتـه حضرت امام موسى عليه السلام را اذيت مى كرد، ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت كه آن جناب را مى ديد به اميرالمؤ منين عليه السلام دشنام مى داد. تا آنكه روزى بـعـضـى از كـسـان آن حـضرت عرض كردند كه بگذاريد ما اين فاجر را بكشيم ، حضرت ايـشـان را نـهـى كرد از اين كار نهى شديدى وزجر كرد ايشان را وپرسيد كه آن مرد كجا اسـت ؟ عـرض كردند در يكى از نواحى مدينه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدينه به ديدن اوتشريفه برد، وقتى رسيد كه او در مزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوكـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـل مـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد كـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نيا، حضرت به همان نحوكه مى رفت رفت تا به اورسيد ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رويـى وخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال كـرد از اوكه چه مقدار خرج زراعت خود كرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـيـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غيب نمى دانم ، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه اميد دارى عـايـدت بشود؟ گفت : اميدوارم كه دويست اشرفى عايد شود، پس حضرت كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن سيصد اشرفى بود وبه آن مرحمت كردند وفرمودند اين را بگير وزراعـت نـيـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه اميد دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسيد واز آن جنا درخواست كه از تقصيرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـايد، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد ديدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : ( اَللّهُ اَعـْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد كـه قصه توچيست توپيش از اين غير اين مى گفتى ؟! گفت : شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد. پس شروع كرد به آن حضرت دعا كردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه كـردند اونيز، با ايشان مخاصمه كرد پس حضرت فرمود به كسان خود كه كـدام يـك بـهـتـر بود، آنچه شما اراده كرده بوديد يا آنچه من اراده كردم ، همانا من اصلاح كردم امر اورا به مقدار پولى وكفايت كردم شر اورا به آن .(20)