روايـت شـده كـه هـارون رشـيـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در وقـتـى كـه در حـبـس بـود، كـنـيـزى عـاقله وصاحب جمال كه آن جناب را خدمت كند در زندان ، وظـاهـرا نـظـرش در ايـن كـار بـود كـه شـايـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـيـل نمايد و قدر اودر نظر مردم كم شود يا آنكه براى تضييع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستاد كه تفحص از حال اونمايد، خادم ديد آن كنيز را كه پيوسته براى خـدا در سـجده است وسر بر نمى دارد ومى گويد: ( قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَكَ سُبْحانَكَ سـُبـْحـانَكَ! ) پس بردند اورا به نزد هارون ، ديدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسيدند: اين چه حالت است كه پيدا كرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را ديـدم كـه چـنـيـن بـود، وپـيـوسـتـه آن كـنـيـز بـه هـمـيـن حـال بـود تـا وفـات كـرد، وابـن شـهـر آشـوب ايـن روايـت را مـفـصـل نـقـل كـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در ( جلاءالعيون ) نوشته .(19)