
حوصله ام سر رفته بود. بابام داشت روزنامه مي خواند و نمي آمد با من بازي كند. نشستم و فكر كردم كه چه كار بكنم تا بابم روزنامه را كنار بگذارد و بيايد با من بازي كند. تصميم گرفتم كه با او مبارزه كنم. من هم مي خواستم كاري بكنم كه او خوشش نمي آمد. رفتم و پيپ بابام را آوردم. آن را پر از توتون كردم و با كبريت روشنش كردم. بابام مرا در حال روشن كردن پيپ ديده بود و فهميده بود كه چه نقشه اي دارم. چيزي نگفت و خودش را مشغول روزنامه خواندن نشان داد. او هم تصميم گرفته بود كه با من مبارزه كند. اول رفتم پشت سر بابام و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او مشغول پيپ كشيدن شدم. روزنامه را بالا گرفت و باز هم نگاهي به من نكرد. به طرف راست و به طرف چپش رفتم و پيپ كشيدم. باز هم روزنامه اش را جلو صورتش گرفت و به من نگاهي نكرد. از بس پيش كشيده بودم، سرفه ام گرفته بود و عرق از سر و رويم مي ريخت. پيپ را گذاشتم روي زانوي بابام و ناراحت و عرق ريزان پا گذاشتم به فرار. در اين مبارزه به راستي شكست خورده بودم. بابام خوشحال بود. مي دانست كه ديگر هرگز سراغ پيپ او و اين طور كارها نخواهم رفت.