0

داستانهاي كوتاه انگليسي

 
monirehabdi
monirehabdi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 931
محل سکونت : مرکزي

داستانهاي كوتاه انگليسي

قورباغه سخنگو ( داستان دو زبانه فارسی و انگلیسی )

 

An older gentleman was playing a round of golf. Suddenly his ball sliced and landed in a shallow pond. As he was attempting to retrieve the ball he discovered a frog that, to his great surprise, started to speak! "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a week." He picked up the frog and placed it in his pocket.


As he continued to play golf, the frog repeated its message. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole month!" The man continued to play his golf game and once again the frog spoke out. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole year!" Finally, the old man turned to the frog and exclaimed, "At my age, I’d rather have a talking frog!"


پيرمردي، در حال بازي كردن گلف بود. ناگهان توپش به خارج از زمين و داخل بركه‌ي كم‌آبي رفت. همانطور كه در حال براي پيدا كردن مجدد توپ تلاش مي‌كرد با نهايت تعجب متوجه شد كه يك قورباغه  شروع به حرف زدن كرد: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك هفته براي شما خواهم بود. او قورباغه را برداشت و در جيبش گذاشت.

همانطور كه داشت به بازي گلف ادامه مي‌داد، قورباغه همين پيغام را تكرار كرد «مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك ماه براي شما خواهم بود». آن مرد همچنان به بازي گلفش ادامه داد و يك بار ديگر قورباغه گفت: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك سال براي شما خواهم بود. سرانجام، پيرمرد رو به قورباغه كرد و بانگ زد:‌ با اين سن، ترجیح مي‌دم يه قورباغه سخنگو داشته باشم.
 

چهارشنبه 10 آذر 1389  1:40 PM
تشکرات از این پست
monirehabdi
monirehabdi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 931
محل سکونت : مرکزي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

داستان کو تاه شوهر و ماهیگیری ( فارسی و انگلیسی )


 

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out 
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."


 

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?


 

He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."


مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.

 

چهارشنبه 10 آذر 1389  1:41 PM
تشکرات از این پست
monirehabdi
monirehabdi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 931
محل سکونت : مرکزي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

داستان سرباز باهوش
 
 
 
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’


Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and then come back to me again.


Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.


'Are my boots clean now, sir?' he asked.


The officer did not look at Fred's hair. He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'


 

فرد سرباز جواني در يك پادگان بزرگ بود. آن‌ها هميشه در طول هفته خيلي سخت كار مي‌كردند، اما آن روز شنبه بود، و همه‌ي سربازان آزاد بودند، بنابراين افسرشان به آن‌ها گفت: امروز بعدازظهر شما مي‌توانيد به داخل شهر برويد، اما اول مي‌خواهم از شما بازديد كنم.

فرد به سوي افسر رفت، و افسر به او گفت: موهاي شما بسيار بلند است، به آرايش‌گاه برو و دوباره پيش من برگرد.

فرد به آرايش‌گاه رفت، ولي بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد براي چند دقيقه ناراحت شد، اما بعد خنديد، و به سوي افسر برگشت.

او (فرد) پرسيد: قربان، اكنون پوتين‌هايم تميز شدند.

افسر به مو‌هاي فرد نگاه نكرد. او به پوتين‌‌هاي فرد نگاه كرد و گفت: بله، خيلي بهتر شدند. شما مي‌تواني بروي. و هفته‌ي بعد اول پوتين‌هاي خود را تميز كن و بعد از آن پيش من بيا!.

 

چهارشنبه 10 آذر 1389  1:45 PM
تشکرات از این پست
monirehabdi
monirehabdi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 931
محل سکونت : مرکزي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

داستان کوتاه دو زبانه کابینت سنگین ( فارسی و انگلیسی )


Miss Green had a heavy cupboard in her bedroom. Last Sunday she said, 'I don't like this cupboard in my bedroom. The bedroom's very small, and the cupboard's very big. I'm going to put it in a bigger room.' But the cupboard was very heavy, and Miss Green was not very strong. She went to two of her neighbors and said, 'Please carry the cupboard for me.' Then she went and made some tea for them.


The two men carried the heavy cupboard out of Miss Green's bedroom and came to the stairs. One of them was in front of the cupboard, and the other was behind it. They pushed and pulled for a long time, and then they put the cupboard down.


'Well,' one of the men said to the other, 'we're never going to get this cupboard upstairs.'


'Upstairs?' the other man said. 'Aren't we taking it downstairs?'



خانم گرين كابينت سنگيني در اتاق خوابش داشت. يكشنبه گذشته گفت: من كابينت اتاق داخل اتاق‌خوابم را دوست ندارم. اتاق خوابم خيلي كوچك و كابينت خيلي بزرگ. مي‌خواهم اين (كابينت) را در اتاق بزرگ‌تري قرار دهم. اما كابينت خيلي سنگين بود و خانم گرين خيلي قوي نبود. او پيش دو تا از همسايه‌هايش رفت و گفت: لطفا كابينت را براي من حمل كنيد. بعد او رفت تا براي آن‌ها چاي درست كند.

آن دو مرد آن كابينت سنگين را از اتاق‌خواب خانم گرين بيرون آورند و به سوي پله‌ها رفتند. يكي از آن‌ها در جلوي كابينت بود، و ديگري در پيشت كابينت. آن‌ها براي مدت طولاني (كابينت را) هل دادن و كشيدند، و سپس كابينت را زمين گذاشتند.

يكي از مردها به ديگري گفت: خوب، ما كه نمي‌توانيم كابينت را به بالاي پله ها ببريم.

مرد ديگر گفت: بالاي پله‌ها؟ مگر نمي‌خواهيم آن را پايين ببريم.
 

چهارشنبه 10 آذر 1389  1:47 PM
تشکرات از این پست
monirehabdi
monirehabdi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 931
محل سکونت : مرکزي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

داستان دندان پزشک


Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:'

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.

After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'

'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'

'Then how do you live?' Mr Robinson asked.

'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money.
 



آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد.
اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.

بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.

دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.

آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.

دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و بعد از وي پولم را مي‌خواهم

چهارشنبه 10 آذر 1389  1:57 PM
تشکرات از این پست
mostafavys12
mostafavys12
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 656
محل سکونت : خراسان رضوي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get
rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners

A man asks him: What are you going to do with that cloth

Strauss answers: I’m going to make tents

The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes

Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans



سال 1853  مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...

 او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.

مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟

او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.

مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!

شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!

 لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما

چهارشنبه 10 آذر 1389  3:12 PM
تشکرات از این پست
mostafavys12
mostafavys12
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 656
محل سکونت : خراسان رضوي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

Destiny


 

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.

On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose."

"Destiny will now reveal itself."

He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious.

After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."

"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.



 

سرنوشت


 در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

 سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"

ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".
 

چهارشنبه 10 آذر 1389  3:18 PM
تشکرات از این پست
mostafavys12
mostafavys12
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 656
محل سکونت : خراسان رضوي

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

Success - Socrates


 

A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water

The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air

Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret



 

موفّقیت و سقراط


مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد

چهارشنبه 10 آذر 1389  3:22 PM
تشکرات از این پست
gazalsabz
gazalsabz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 1125
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:داستانهاي كوتاه انگليسي

 

A woman had 3 girls.

خانمی سه دختر داشت.




One day she decides to test her sons-in-law.

یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.




She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.

او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.




Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.

بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.




The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.

صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.




Thank you !your mother-in-law who loves you!

متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!




A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.

 بعد از چند روز خانم همین کار را با  داماد دومش کرد.




He jumps in the water and saves her also.

او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.




She offers him a new car with the same message on the windshield.

او یک ماشین  نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.




Thank you! your mother-in-law who loves you!

متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!




Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.




While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:

زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:




Finally,it,s about time  that this old witch dies!

بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!




The next morning ,he receives a brand new car with this message .

صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.




Thank you! Your father-in-law.

متشکرم! پدر زنت!!


چهارشنبه 10 آذر 1389  5:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها