
بابام هميشه مي گفت: كتاب خوب كتابي است كه آدم دلش نيايد آن را زمين بگذارد و تا آخر بخواند.
يك روز بابام مرا به يك كتابفروشي برد. برايم يك كتاب خوب خريد. تا كتاب را گرفتم، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالاي سرم مشغول خواندن آن كتاب شد.
از كتابفروشي تا خانه مشغول خواندن كتاب بوديم. كار درستي نبود. ولي مواظب بوديم كه در پياده رو راه برويم و در خيابان به كسي يا چيزي نخوريم و زير اتومبيل نرويم. به خانه رسيديم. بابام مي خواست چاي درست كند، ولي نگاهش به كتاب من بود. به جاي چاي توتون پيپ توي كتري ريخت. بعد هم توتون دم كشيده را، همان طور كه داشت كتاب مرا مي خواند، به جاي فنجان توي كلاه خودش ريخت.
آن روز قرار بود بابام مرا به حمام ببرد و بشويد. همان طور كه هر دو مشغول خواندن آن كتاب بوديم، با هم وارد حمام شديم. بابام كه داشت كتاب مرا مي خواند، يادش رفت كه بايد مرا بشويد. كتاب را از من گرفت و با لباس توي وان پر از آب رفت. من هم مشغول خواندن همان كتاب بودم و حمام و همه چيز را از ياد برده بودم.