مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!
گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.
مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .
باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .
در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم که می گفت :
در قفس هستم !
دست دراز کن و مرا بردار
دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش
پرنده زمزمه کردم :
عجب کلکی هستی!!