هر بار که مرا میدید، ساعتها گریه میکرد!
آخرین بار که به سراغم آمد، دیوانهوار میخندید!
وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید، گفت:
تعجب مکن که چرا میخندم، من دیگر آن زن سابق نیستم!
بس است هر چه تو قاهقاه خندیدی و من هایهای گریستم.
تازه حرفش تمام شده بود که یکباره قطره اشکی در گوشهی چشمش لنگر انداخت، با طعنه پرسیدم:
مگر قرار نبود گریه نکنی، پس این قطره اشک چیست؟
اشک را با گوشه دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت:
اشک نیست، نقطه است، نقطه!
میفهمی: نقطه
این آخرین نقطه ایست که در پایان آخرین جمله از آخرین فصل کتاب ایمانم به عشق مردان گذاشتم.
من دیگر بههیچ چیز مردان ایمان ندارم
جز به یک پارچگیشان در نامردی
پ.ن: تاریکترین ساعت پیش از طلوع خورشید فرا میرسد. " پائولو کوئلیو "