خدا گفت: زمينام سردش است، چه كسی میتواند زمين را گرم كند؟
ليلی گفت: من
خدا شعلهای به او داد، ليلی شعله را در سينهاش گذاشت. سينهاش آتش گرفت. خدا لبخند زد ليلی هم لبخند زد.
خدا گفت: شعله را خرج كن زمينم را به آتش بکش.
ليلی خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا كرد
...
ليلی میترسيد، میترسيد آتشاش تمام شود
ليلی چيزی از خدا خواست، خدا اجابت كرد. مجنون سر رسيد، مجنون هيزم آتش ليلی شد. آتش زبانه كشيد، آتش ماند، زمين خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر ليلی نبود، زمين من هميشه سردش بود...