من و بابام رفته بوديم به پارك شهر گردش كنيم. در وسط پارك يك استخر بزرگ ساخته بودند كه پر از آب بود. چند تا قو و چند تا مرغابي در آن استخر شنا مي كردند. به تماشاي قوها رفتيم. بابام داشت پيپ مي كشيد و قوها را تماشا مي كرد. من هم داشتم شيريني مي خوردم و قوها را تماشا مي كردم.
ناگهان يك قو، شناكنان، آمد نزديك من. نوكش را به طرف پاكت شيريني من دراز كرد. من هم يك شيريني در دهانش گذاشتم. باز هم مي خواست و شروع كرد به داد و فرياد كردن و بال زدن.
من و بابام نمي دانستيم چه كار كنيم. چيزي نداشتيم به قو بدهيم تا بخورد. داد و فريادش هم گوشها را كر مي كرد. ناگهان بابام فكري كرد و پيپش را گذاشت توي دهان قو. قو آرام شد و، همان طور كه مشغول پيپ كشيدن بود، شناكنان رفت وسط اسختر.
بابام غصه اش شد و گفت: مثل اينكه همه اين داد و فرياد كردنها براي پيپ من بود!