0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا

پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يكى از پارسايان از روى تيز فهمى ، دريافت كه پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت  ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو كمتريم ولى از نظر عيش ‍ زندگى از تو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از تو بهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))

اگر كشور گشاى كامران است

 

و گرد رويش ، حاجتمند نان است

 

در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد

 

نخواهند از جهان بيش از كفن برد

 

چو رخت از مملكت بربست خواهى

 

گدايى بهتر است از پادشاهى

پارسا در ظاهر لباس پاره پوشيده و سرش را تراشيده ، ولى در باطن ، دلش ‍ زنده است و هواى نفسش مرده است .

نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى

 

وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد

 

اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى

 

نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد

شيوه پارسايان ، ذكر و شكر، خدمت و طاعت ايثار و قناعت ، توحيد و توكل ، تسليم و تحمل است . هر كس كه داراى اين صفات است ، در حقيقت پارسا است گرچه لباس پاره پوشيده باشد، ولى آن كس كه هرزه گرد، بى نماز، هواپرست و هوسباز است و همواره اسير شهوت بوده و در خواب غفلت بسر مى برد و بى بندوبار است ، چنين كسى رند (دغلباز) است گرچه در ميان لباس فاخر باشد.

اى درونت برهنه از تقوا

 

كز برون جامه ريا دارى

 

پرده هفت رنگى در مگذار

 

تو كه در خانه بوريا دارى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:15 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

عبرت از دنياى بى وفا

يكى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى كند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است !))

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند

 

كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند

 

وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك

 

خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

 

زنده است نام فرخ نوشيروان به خير

 

گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند

 

خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر

 

زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  10:17 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

عطايش را به لقايش بخشيدم

يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟
))
پارسا گفت :
((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)

مبر حاجت به نزد ترشروى

 

كه از خوى بدش فرسوده گردى

 

اگر گويى غم دل با كسى گوى

 

كه از رويش به نقد آسوده گردى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  10:18 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج

دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت :
((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت :
((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))

به دست آهك تفته  كردن خمير

 

به از دست بر سينه پيش امير

 

عمر گرانمايه در اين صرف شد

 

تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

 

اى شكم خيره به نانى بساز

 

تا نكنى پشت به خدمت دو تا

 

سه شنبه 9 آذر 1389  10:19 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

عدم دلبستگى پارسا به دارايى

در ميان كاروان حج ، عازم مكه بودم ، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از ثروتمندان عرب ، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه بنى عامر ) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و شيون مى زند.

گر تضرع كنى و گر فرياد

 

دزد، زر باز پس نخواهد داد

ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه هنگام جدايى آن ، آزرده خاطر گردم .

نبايد بستن اندر چيز و كس دل

 

كه دل برداشتن كارى است مشكل

گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم هماهنگ است ، از اين رو كه : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پيوند دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مى نگريستم ، و اين پيوستگى مايه نشاط زندگيم بود.

مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر

 

به حسن صورت او در زمين نخواهد بود

ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :

كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل

 

دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر

 

تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم

 

اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر

 

آنكه قرارش نگرفتى و خواب

 

تا گل و نسرين نفشاندى نخست

 

گردش گيتى گل رويش بريخت

 

خار بنان بر سر خاكش برست

پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچينم ، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس ، خوددارى كنم (و گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم .)

سود دريا نيك بودى ، گر نبودى بيم موج

 

صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار

 

دوش چون طاووس مى نازيدم اندر باغ وصل

 

ديگر امروز از فراق يار مى پيچم چو مار

 

سه شنبه 9 آذر 1389  10:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها