0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى

يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس ‍ دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش ‍ گفت : حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.
دوستش گفت : اى برادر! وقتى كه پيوند دوستى و عشق با او قرار ساختى ، از او انتظار خدمت نداشته باش ، زيرا وقتى كه رابطه عاشق و معشوقى به ميان آمد، رابطه مالك و مملوك (آقايى و نوكرى ) برداشته خواهد شد.

خواجه با بنده پرى رخسار

 

چون درآمد به بازى و خنده

 

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

 

وين كشد بار ناز چون بنده

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:03 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

زاهد دغلباز

زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش ‍ كه جوانى هوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت :
((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟ ))
زاهدنما پاسخ داد:
((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.)) (يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيت بهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت :
((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازى نخواندى تا به كار آيد؟ ))

اى هنرها گرفته بر كف دست

عيبها برگرفته زير بغل

تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيم دغل

سه شنبه 9 آذر 1389  5:04 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

زبان مردم

شخصى از يكى از دانشمندان پرسيد: مردى با زيبارويى تنها در خانه خلوت كه درهايش بسته است و نگهبانان در خواب و غفلت هستند، نشسته . با توجه به اينكه هواى نفس اشتها دارد و چيره شده است ، به گونه اى كه عرب گويد:
التمر يانع والناطور غير مانع .
خرما رسيده است و نخلبان از كسى جلوگيرى نكند.
آيا آن مرد مى تواند به قدرت تقوا، پاكى خود را حفظ كند؟
دانشمند در پاسخ گفت : اگر او از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان به سلامت نماند

شايد پس كار خويشتن بنشستن

 

ليكن نتوان زبان مردم بستن

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:07 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان


زن زشت رو و همسر نابينا
دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكه جهيزيه فراوان داشت ، كسى مايل نبود با او ازدواج كند.

زشت باشد ديبقى  و ديبا

 

كه بود بر عروس نازيبا

ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيره سيلان ) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان ، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آن دانشمند گفتند: ((چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش ، ديدگان را بينا كند؟ ))
دانشمند پاسخ داد:
((مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشت رو است ، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است ! ))

سه شنبه 9 آذر 1389  5:08 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى

در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !

تو بر بندگان مه رويى

 

با غلامان ياسمن بويى

 

من فتاده به دست شاگردان

 

به سفر پايبند و سر گردان

پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .

گفت : من سر بر آستان دارم

 

نه تو چو سر به آسمان دارم

 

هر كه بيهوده گردن افرازد

 

خويشتن را به گردن اندازد

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:09 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى

عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجام دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوه اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كه مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مى دارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش ‍ رفت .

سخن آنگه كند حكيم آغاز

 

يا سر انگشت سوى لقمه دراز

 

كه ز ناگفتنش خلل زايد

 

يا ز ناخوردنش به جان آيد

 

لاجرم حكمتش بود گفتار

 

خوردش تندرستى آرد بار

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:09 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :

كوته نكنم ز دامنت دست

 

ور خود بزنى به تيغ تيزم

 

بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست

 

هم در تو گريزم ، آر گريزم

او را سرزنش كردم و گفتم : چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟ او مدتى انديشيد و سپس ‍ گفت :

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

 

قوت بازوى تقوا را محل

 

پاكدامن چون زيد بيچاره اى

 

اوفتاده تا گريبان در وحل

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:10 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف

فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او با آن ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاش زياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد و هر شرابى را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : اى فرزند! در آمد، همچون آب جارى است ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است . به عبارت ديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى در آمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى افتد.)

چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن

 

كه مى گويند ملاحان سرودى

 

اگر باران به كوهستان نبارد

 

به سالى دجله گردد، خشك رودى

موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده و باطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مى افتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و به من اعتراض كرد و گفت : آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آينده به هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است . (اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)

خداوندان كام و نيكبختى

 

چرا سختى خورند از بيم سختى ؟

 

برو شادى كن اى يار دل افروز

 

غم فردا نشايد خورد امروز

براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگى باشم ، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.

هر كه علم شد به سخا و كرم

 

بند نشايد كه نهد بر درم

 

نام نكويى چو برون شد بكوى

 

در نتوانى ببندى بروى

ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او را ترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانه دل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .

گر چه دانى كه نشنوند بگوى

 

هرچه دانى ز نيك و پند

 

زود باشد كه خيره سر بينى

 

به دو پاى اوفتاده اندر بند

 

دست بر دست مى زند كه دريغ

 

نشنيدم حديث دانشمند

مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آن فقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد، كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه به دنبال غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرم دگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن ، نمك بر زخمش بپاشم ، پيش خود گفتم :

حريف سفله اندر پاى مستى

 

نينديشد ز روز تنگدستى

 

درخت اندر بهاران برفشاند

 

زمستان لاجرم ، بى برگ ماند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:10 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت

مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .))

اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز

 

تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد

 

گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد

 

كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:11 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

شاه در كلبه دهقان

يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم . يكى از وزيران گفت : به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم و امشب را بسر مى آوريم

كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان ، گفت : از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردداين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت :

ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم

 

از التفات به مهمانسراى دهقانى

 

كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

 

كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:11 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

صبر و تحمل در برابر نااهلان

گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله كرد.
مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباس تحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ، بر خود هموار ساز:

درياى فراوان نشود تيره به سنگ

 

عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز

 

گر گزندت رسد تحمل كن

 

كه به عفو از گناه پاك شوى

 

اى برادر چو خاك خواهى شد

 

خاك شو پيش از آنكه خاك شوى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:12 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

صداى دلخراش اذان گو

شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت : اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ، ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ، مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت : حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى نمى پذيرم. صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!

به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل

 

چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:12 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغر

در سالى كه محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان كه از سال 596 تا 617 ه . ق كه بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند ) با فرمانروايان سرزمين ختا (بخش شمالى چين و تركمنستان شرقى ) صلح كرد، در سفرى به كاشغر وارد مسجد جامع كاشغر شدم ، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم كه به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود كه درباره همانند او گويند:

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

 

جفا و عتاب و ستمگرى آموخت

 

من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش

 

نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت

او كتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند كه :
ضرب زيد عمروا
به او گفتم : اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح كردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل كجا هستى ؟
گفتم : از اهالى شيراز هستم .
پرسيد: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟
دو شعر عربى خواندم ، گفت : بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديكتر است ، كلم الناس على قدر عقولهم
((با انسانها به اندازه دركشان سخن بگو. گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو كرد

 

صورت صبر از دل ما محو كرد

 

اى دل عشاق به دام تو صيد

 

ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد

بامداد به قصد سفر از كاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : فلان كس سعدى است . او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان كرد و تاسف خورد و گفت : چرا در اين مدتى كه اينجا بودى ، خود را معرفى نكردى ، تا با بستن كمر همت ، شكرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم .
گفتم : با وجود تو، روا نباشد كه من خود را معرفى كنم كه : منم
گفت : چه مى شود كه مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده كنيم ؟
گفتم : به حكم اين حكايت نمى توانم و آن حكايت اين است :

بزرگى ديدم اندر كوهسارى

 

قناعت كرده از دنيا به غارى

 

چرا گفتم : به شهر اندر نيايى

 

كه بارى ، بندى از دل برگشايى

 

بگفت : آنجا پريرويان نغزند

 

چو گل بسيار شد پيلان بلغزند

اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟

 

هم در اين لحظه كردنش به درود

 

سيب گويى وداع بستان كرد

 

روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد

اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد كه انصاف را از دوستى ، رعايت كرده ام .

سه شنبه 9 آذر 1389  5:13 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

عابد رياكار و مرگ نكبتبار او
پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخورد تا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقا دارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.

آنكه چون پسته ديدمش همه مغز

                                     پوست بر پوست بود همچو پياز

پارسايان روى در مخلوق

 

پشت بر قبله مى كنند نماز

 

چون بنده خداى خويش خواند

 

بايد كه به جز خدا نداند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:13 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

شهيد راه عشق

شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس ‍ مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.

چو در چشم شاهد نيايد زرت

 

زر و خاك يكسان نمايد برت

او را نصيحت كردند كه : از اين خيال باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :

دوستان گو نصيحتم مكنيد

 

كه مرا ديده بر ارادت او است

 

جنگجويان به زور و پنجه و كتف

 

دشمنان را كشند و خوبان دوست

در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ، دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:

تو كه در بند خويشتن باشى

 

عشق باز دروغ زن باشى

 

گر نشايد به دوست ره بردن

 

شرط يارى است در طلب مردن

 

گر دست رسد كه آستينش گيرم

 

ورنه بروم بر آستانش ميرم

خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:

دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد

 

وى نفس حريص را شكر مى بايد

 

آن شنيدى كه شاهدى بنهفت

 

با دل از دست رفته اى مى گفت

 

تا تو را قدر خويشتن باشد

 

پيش چشمت چه قدر من باشد؟

معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد، وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش

 

مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش

شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

 

چو آشفتى الف ب ت ندانى

شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :

عجب است با وجودت كه وجود من بماند

 

تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!

عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:

عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست

 

عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟

(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)

سه شنبه 9 آذر 1389  5:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها