0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

ترك ذلت زير بار قرض رفتن
در شهر
((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)

ترك احسان خواجه اوليتر

 

كاحتمال جفاى بوابان

 

به تمناى گوشت ، مردن به

 

كه تقاضاى زشت قصابان

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:36 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تغيير روحيه

شخصى از يكى از عربهاى غير خالص بغداد پرسيد:در باره نوجوانانى كه هنوز در چهره آنها مو روييده نشده چه نظر دارى ؟
لا خير فيهم مادام احدهم لطيفا بتخاشن ، فاذا خشن يتلاطف .
خيرى در آنها نيست ، زيرا تا هنگامى كه نازك اندامند، تندخويى كنند، و وقتى كه سخت انداز و درشت شدند، نرمخويى نمايند.

امرد آنگه كه خوب و شيرين است

 

تلخ گفتار و تند خوى بود

 

چون به ريش آمد و به لعنت شد

 

مردم آمير و مهرجوى بود

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:36 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود



شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر بر زمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.

پاى مسكين پياده چند رود؟

 

كز تحمل ستوده شد بختى

 

تا شود جسم فربهى لاغر

 

لاغرى مرده باشد از سختى

ساربان گفت : ((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است و رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثر گزند رهزن نابكار مى ميرى .)

خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت

 

شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت

(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتار خطر نابودى مى شود.)

سه شنبه 9 آذر 1389  5:37 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

عربى بيابانگرد را در بصره در نزد طافروشان ديدم مى گفت : روزى رد بيابانى راه را گم كردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاكت مى ديدم ، ناگاه در مسير راه كيسه اى پر از مرواريد يافتم ، اول تصور كردم كه گندم پخته است ، بسيار خوشحال شدم كه هرگز چنين خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى كه فهميدم گندم نيست بلكه مرواريد است بقدرى ناشاد شدم كه قبلا هيچگاه اين گونه ناراحت نشده بودم .

در بيابان خشك و ريگ روان

 

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

 

مرد بى توشه كاو فتاد از پاى

 

بر كمربند او چه زر، چه خزف

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:38 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تمجيد از سخاوت شاهزاده

پادشاهى از دنيا رفت و ملك و گنج فراوانى نصيب فرزندش شد، شاهزاده دست كرم و سخاوت گشود و به سپاهيان و ملت ، نعمت فراوان بخشيد:

نياسايد مشام از طبله عود

 

بر آتش نه كه چون عنبر ببويد

 

بزرگى بايدت بخشندگى كن

 

كه دانه تا نيفشانى نرود

يكى از همنشينان كم عقل به عنوان نصيحت به شاهزاده گفت : ((شاهان گذشته با سعى و تلاش اين ثروتها را اندوخته اند، و براى مصلحت آينده انباشته اند. از اين گونه دست گشادى دورى كن ، كه حادثه ها در پيش است و دشمن در كمين ، بايد به گونه اى رفتار نكرد، كه هنگام نياز درمانده گردى .))

اگر گنجى كنى بر عاميان بخش

 

رسد هر كد خدايى را برنجى

 

چرا نستانى از هر يك جوى سيم

 

كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى

شاهزاده از سخن او ناراحت شد و چهره اش درهم گرديد و او را از چنين سخنانى باز داشت و گفت : ((خداوند مرا زمامدار اين كشور نموده تا بخورم و ببخشم ، نه پاسبان كه نگه دارم . ))

قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت

 

نوشيروان نمرد كه نام نكو گذاشت .

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:40 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تناسب شغل با محل سكونت

يكى از هندوها، طريق نفت اندازى را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت :تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى چنين بازيچه اى براى تو روا نيست

تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى

 

و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:40 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

توجه به روزى دهنده
از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت :
((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .

فراموشت نكرد ايزد در آن حال

 

كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش

 

روانت داد و طبع و عقل و ادراك

 

جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش

 

ده انگشت مرتب كرد بر كف

 

دو بازويت مركب ساخت بر دوش

 

كنون پندارى از ناچيز همت

 

كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:41 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى
يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت :

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

 

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

 

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

 

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد

روزى شاگرد به معلم گفت : آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم
معلم گفت : اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم

چشم بدانديش كه بر كنده باد

 

عيب نمايد هنرش در نظر

 

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

 

دوست نبيند بجز آن يك هنر

(بنابراين نه بدگمانى درست است ، كه هنر را عيب بنگرد، و نه خوش گمانى زياد كه تنها هنر ببيند و عيبها را براى اصلاحش ننگرد.)

سه شنبه 9 آذر 1389  4:41 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

توانگر بخيل

ثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحت آن است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى ) با قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى .
ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت :ختم قرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است كه در محل دور است .
صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت :او از اين رو ختم قرآن را برگزيد كه قرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد، ولى زر (طلا) به جان بسته است ، و دل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود

دريغا گردن طاعت نهادن

 

گرش همره نبودى دست دادن

 

به دينارى چو خر در گل بمانند

 

ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:42 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

خاموشى در برابر ستيزه جويان لجوج

بين يكى از علماى برجسته با يك نفر كافر منكر، مناظره و بحث رخ داد، ولى در وسط بحث ، عالم از مناظره دست كشيد، و از ادامه مناظره خوددارى كرد. از او پرسيدند: تو با آن همه علم و فضل ، چرا در برابر بى دينى ، عقب نشينى كردى ؟
در پاسخ گفت : علم من از قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار بزرگان علم و دين است ، ولى اين كافر منكر، قرآن و حديث و گفتار بزرگان را قبول ندارد و نمى شنود، بنابراين شنيدن كفر او براى من چه سودى دارد

آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى

 

آنست جوابش كه جوابش ندهى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:45 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است

به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : ((از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت :
((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))

نبيند مدعى جز خويشتن را

 

كه دارد پرده پندار در پيش

 

گرت چشم خدا بينى ببخشند

 

نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:46 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

خوش بينى و ترك تجسس


يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد:
((نظر تو در مورد فلان عابد چيست كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .

هر كه را، جامه پارسا بينى

 

پارسا دان و نيك مرد انگار

 

ور ندانى كه در نهانش چيست

 

محتسب را درون خانه چكار؟

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:46 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

خوردن و نوشيدن به اندازه

يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زياد نخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است . مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند:
((با سيرى مردن بهتر از گرسنگى كشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا:
(اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.

نه چندان بخور كز دهانت برآيد

 

نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد

 

با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس

 

رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود

 

گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند

 

ور نان خشك دير خورى گلشكر بود

از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن را خواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))

معده چو كج گشت و شكم درد خاست

 

سود ندارد همه اسباب راست

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:47 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

دامپزشكى كه بينا را كور كرد

مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك همان دارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : برو هيچ تاوانى بر گردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد
هدف از اين حكايت آن است كه : هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.

ندهد هوشمند روشن راءى

 

به فرومايه كارهاى خطير

 

بوريا باف اگر چه بافنده است

 

نبرندش به كارگاه حرير

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:51 PM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

دروغگويى جهانگردها

شيادى بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت :
((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت :
((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :

غريبى گرت ماست پيش آورد

 

دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ

 

اگر راست مى خواهى از من شنو

 

جهان ديده ، بسيار گويد دروغ

شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))

سه شنبه 9 آذر 1389  4:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها