0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

http://www.arzyabi.com/

پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن

يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت :
((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى را بر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش
قرار داد و به او گفت : ((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند:
((خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب . ))

چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

 

دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين

(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او دراز نكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)

سه شنبه 9 آذر 1389  5:27 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز از تحمل بار سنگين گناه

پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، )زيرا به خاطر بى اعتنايى او، بر او خشمگين شده بود.)
بى گناه گفت :
((اى شاه به خاطر خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى ، زيرا اعدام من با قطع يك نفس پايان مى يابد، ولى بار گناه آن هميشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگينى خواهد كرد.))

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

 

تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت

 

پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد

 

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

پادشاه ، تحت تاثير نصيحت او قرار گرفت و از ريختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگين هميشگى گناه را از خود دور ساخت .

سه شنبه 9 آذر 1389  5:28 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز از ستيز با نااهلان

(عمرو ليث صفارى دومين پادشاه خاندان صفارى (265 - 287 ه ق ) برادر يعقوب ليث ، غلامانى داشت ) يكى از غلامانش فرار كرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را گرفته ، نزد شاه آوردند. يكى از وزيران شاه كه نسبت به آن غلام سابقه سويى داشت ، به شاه گفت : ((اين غلام را اعدام كن تا ساير غلامان مانند او فرار نكنند.))
آن غلام با كمال فروتنى به شاه گفت :

هرچه رود بر سرم چون تو پسندى روا است

 

بنده چه دعوى كند؟ حكم خداوند راست

ولى از آنجا كه من پرورده نعمت شما خاندان هستم ، نمى خواهم در قيامت به خاطر ريختن خون من ، گرفتار قصاص گردى ، اجازه بده اين وزير را (كه سعى در اعدام من مى كند) بكشم ، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام كن ، تا به حق مرا كشته باشى و در قيامت ، بازخواست نشوى .
شاه از پيشنهاد او، بى اختيار خنديد و به وزير گفت :
((مصلحت چه مى دانى ؟)) وزير گفت : براى خدا، به عنوان صدقه گور پدرت ، اين بيچاره را آزاد كن ، تا بلايى به سر من نياورد، گناه از من است و سخن حكيمان درست است كه گويند:

چو كردى با كلوخ انداز پيكار

 

سر خود را به نادانى شكستى

 

چو تير انداختى بر روى دشمن

 

چنين دان كاندر آماجش نشستى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:28 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز از سخن گفتن در ميان سخن ديگران
از يكى از حكيمان فرزانه ، شنيدم مى گفت :كسى كه در ميان سخن ديگران ، حرف بزند، و هنوز سخن ديگرى به پايان نرسيده سخن بگويد، قطعا به جهل و نادانى خود اقرار نموده است (داخل خرف ديگران دويدن ، نشانه نادانى است )

سخن را سر است اى خداوند و بن

 

مياور سخن در ميان سخن

 

خداوند تدبير و فرهنگ و هوش

 

نگويد سخن تا نبيند خموش

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:29 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز از رفتن به نزد نامرد
در شهر بندرى اسكندريه مصر، بر اثر خشكسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراك كم شد كه گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.

نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور

 

كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش

 

عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود

 

كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش

در چنين سالى دور از جان دوستان ، يك نفر نامرد، كه سخن از وضع او بخصوص در محضر بزرگان ، بر خلاف ادب است ، و از سوى ديگر ناگفته گذاشتن آن نيز شايسته نيست ، كه گروهى آن را حمل بر خمودى گوينده مى كنند، از اين رو در مورد آن نامرد به دو شعر اكتفا مى كنيم كه همين اندك ، دليل بسيار، و كشت نمونه خروار است .

اگر تتر بكشد اين مهنث را

 

تترى را دگر نبايد كشت

 

چند باشد چو جسر بغدادش

 

آب در زير و آدمى در پشت

چنين شخصى كه به پاره اى از زندگى او آگاه شدى ، در اين سال قحطى ، ثروت بسيار داشت ، و به تهيدستان پول مى داد، و براى مسافران ، سفره غذا فراهم كرده و مى گسترانيد.
در اين ميان گروهى از پارسايان كه بر اثر شدت تهيدستى و ناچارى به ستوه آمده بودند، تصميم گرفتند تا كنار سفره او بروند، در اين مورد براى مشورت نزد من آمدند، من با تصميم آنها موافقت نكردم و گفتم .

نخورد شير نيم خورده سگ

 

ور بمير به سختى اندر غار

 

تن به بيچارگى و گرسنگى

 

بنه و دست پيش سفله مدار

 

گر فريدون شود به نعمت و ملك

 

بى هنر را به هيچ كس مشمار

 

پرنيان و نسيج ، بر نااهل

 

لاجورد و طلاست بر ديوار

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:30 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز از شماتت دشمن

بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود، هزار دينار خسارت ديد، به پسرش ‍ گفت : اين موضوع را پنهان كن ، مبادا به كسى بگويى .
پسر گفت : اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم ، ولى مى خواهم بدانم فايده اين نهانكارى چيست ؟
پدر گفت : تا مصيبت دو تا نشود، 1 - خسارت مال 2 - شماتت همسايه و ديگران .

مگوى انده خويش با دشمنان

 

كه لا حول گويند شادى كنان

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:30 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى

جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟
گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيرون نمودم .

چون پير شدى ز كودكى دست بدار

 

بازى و ظرافت به جوانان بگذار

 

طرب نوجوان ز پير مجوى

 

كه دگر نايد آب رفته به جوى

 

زرع را چون رسيد وقت درو

 

نخراميد چنانكه سبزه نو

 

دور جوانى بشد از دست من

 

آه و دريغ آن ز من دلفروز

 

قوت سر چشمه شيرى گذشت

 

راضيم اكنون چو پنيرى به يوز

 

پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود

 

گفتم : اى مامك ديرينه روز

 

موى به تلبيس سيه كرده ، گير

 

راست نخواهد شد اين پشت كوز

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:31 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پهلوان تن و ناتوان جان

به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

 

عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى

 

گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن

 

مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

 

اگر خود بر كند پيشانى پيل

 

نه مرد است آنكه در او مردمى نيست

 

بنى آدم سرشت از خاك دارد

 

اگر خالى نباشد، آدمى نيست

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:31 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پيشدستى آرام رونده بر شتابزده

يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خود به پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروى راهپيمايى نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد و گفت : براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست
گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست .
گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره سپرده ) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟

اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب

 

پند من كار بند و صبر آموز

 

اسب تازى دوتگ رود به شتاب

 

اشتر آهسته مى رود شب و روز

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:32 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پند گرفتن از گفتار واعظان
دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)

ترك دنيا به مردم آموزند

 

خويشتن سيم و غله اندوزند

 

عالمى را كه گفت باشد و بس

 

هر چه گويد نگيرد اندر كس

 

عالم آنكس بود كه بد نكند

 

نه بگويد به خلق و خود نكند

چنانكه قرآن مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :
آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!

عالم كه كامرانى و تن پرورى كند

 

او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟

پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصور باطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علما دادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانند مثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغى بياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت : ((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ ))
همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگر پول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجه نمى گيرى .

گفت عالم به گوش جان بشنو

 

ور نماند به گفتنش كردار

 

باطل است آنچه مدعى گويد

 

خفته را خفته كى كند بيدار

 

مرد بايد كه گيرد اندر گوش

 

ور نوشته است پند بر ديوار

 

صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه

 

بشكست عهد صحبت اهل طريق را

 

گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود

 

تا اختيار كردى از آن اين فريق را

 

گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب

 

وين جهد مى كند كه بگيرد غرق را

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:33 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پند لقمان حكيم

كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش ‍ را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.

چو پيروز شد دزد تيره روان

 

چه غم دارد از گريه كاروان

لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت :
((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))

آهنى را كه موريانه بخورد

 

نتوان برد از او به صيقل زنگ

 

به سيه دل چه سود خواندن وعظ

 

نرود ميخ آهنين بر سنگ

سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)

به روزگار سلامت ، شكستگان درياب

 

كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند

 

چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى

 

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:33 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

پرهيز دانا از ستيز با نادان ابله

يك روز جالينوس (پزشك نامدار يونانى كه در سال 131 تا 201 ميلادى مى زيست ) ابلهى را ديد كه گريبان دانشمندى را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى كند، گفت :اگر اين دانشمند نادان نبود، كار او با نادانان به اينجا نمى كشيد

دو عاقل را نباشد كين و پيكار

 

نه دانايى ستيزد با سبكسار

 

اگر نادان به وحشت سخت گويد

 

خردمندش به نرمى دل بجويد

 

دو صاحبدل نگهدارند مويى

 

هميدون سركشى ، آزرم جويى

 

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

 

اگر زنجير باشد بگسلانند

 

يكى را زشتخويى داد دشنام

 

تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام

 

بتر زانم كه خواهى گفتن آنى

 

كه دانم عيب من چون من ندانى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:34 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تاديب شاهزاده ، توسط آموزگار

دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب نياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت :پسران مردم را آنقدر نمى زنى كه پسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايد سنجيده و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته مى شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند، و از آن پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.

اگر صد ناپسند آمد ز دوريش

 

رفيقانش يكى از صد ندانند

 

اگر يك بذله گويد پادشاهى

 

از اقليمى به اقليمى رسانند

بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش از ساير مردم بكوشد.

هر كه در خرديش ادب نكنند

 

در بزرگى فلاح از او برخاست

 

چوب تر را چنانكه خواهى پيچ

 

نشود خشك جز به آتش راست

شاه پاسخ داد نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، به علاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.

سه شنبه 9 آذر 1389  5:34 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت :
((به پاس ‍ احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى . ))
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.

گل سرخش عارض خوبان

 

سنبلش همچو زلف محبوبان

 

همچنان از نهيب برد عجوز

 

شير ناخورده طفل دايه هنوز

شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.

از اين پاره اى ، عابد فريبى

 

ملايك صورتى ، طاووس زيبى

 

كه بعد از ديدنش صورت نبندد

 

وجود پارسايان را شكيبى

به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :

ديده از ديدنش نگشتى سير

 

همچنان كز فرات مستسقى

عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .

در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش

 

مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى

(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت .

هر كه هست از فقير و پير و مريد

 

وز زبان آوران پاك نفس

 

چون به دنياى دون فرود آيد

 

به عسل در، بماند پاى مگس

اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان .))
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت :
((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))

خاتون خوب صورت پاكيزه روى را

 

نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش

 

درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را

 

نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش

 

تا مرا هست و ديگرم بايد

 

گر نخوانند زاهدم شايد

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:35 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

ترس از شرمسارى

جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت :اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو.
جوان در پاسخ گفت :از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم

نشنيدى كه صوفيى مى كوفت

 

زير نعلين خويش ميخى چند؟

 

آستينش گرفت سرهنگى

 

كه بيا نعل بر ستورم بند

 

سه شنبه 9 آذر 1389  5:35 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها