0

حکایت های گلستان

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آب گوارا از زيبايى دل آرا

به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تيرماه بود و هوا بسيار گرم ، به طورى كه داغى آن ، دهان را مى خشكانيد و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانيد، به حكم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش ‍ آفتاب نيم روز طاقت بياورم ، به سايه ديوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم كه كسى به سراغم آيد، و با آب سردى ، داغى هواى گرم تابستان را از من بزدايد، ناگاه ديدم در ميان تاريكى دالان خانه اى به نور جمال زيبارويى روشن شد. آن زيباروى بقدرى خوشروى بود كه بيان از وصف زيبايى او ناتوان است ، همانند آنكه در دل شب تاريك چهره صبح روشن آشكار شود، يا آب زندگى جاويد، از تاريكيها، رخ نشان دهد، ديدم در دست او ظرف آب برف و خنك است كه شكر در آن ريخته اند، و شربتى گوارا از چكيده گياهان خوشبو، آميخته با گلاب پرعطر، يا آميخته به چكيده چند قطره از گل رويش بر آن درست كرده اند، به هر حال آن نوشابه شيرين و گوارا را از دست زيبايش گرفتم و نوشيدم و زندگى را از تو يافتم .

خرم آن فرخنده طالع را كه چشم

 

بر چنين روى اوفتد هر بامداد

 

مست بيدار گردد نيم شب

 

مست ساقى روز محشر بامداد

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:42 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آدم نما، نه آدم

نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟ ))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبا بهتر از هزار لباس ديبا است .

به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان

 

مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش

 

بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او

 

كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:42 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آشتى سعدى با دوست قديم خود

دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم ، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.

نگار من چو در آيد به خنده نمكين

 

نمك زياده كند بر جراحت ريشان

 

چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

 

چو آستين كريمان به دست درويشان

گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود - اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من ، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست ، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم .

نه ما را در ميان عهد و وفا بود

 

جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟

 

به يك بار از جهان دل در تو بستم

 

ندانستم كه برگردى به زودى

 

هنوز گر سر صلح است بازآى

 

كز آن مقبولتر باشى كه بودى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:43 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آرامش در سايه قناعت

عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ، بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت . طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا : ((همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.))

شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده

 

درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده

شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين و پريشانم .)

اگر دنيا نباشد دردمنديم

 

وگر باشد به مهرش پايبنديم

 

حجابى ، زين درون آشوبتر نيست

 

كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست

 

مطلب گر توانگرى خواهى

 

جز قناعت كه دولتى است هنى

 

گر غنى زر به دامن افشاند

 

تا نظر در ثواب او نكنى

 

كز بزرگان شنيده ام بسيار

 

صبر درويش به كه بذل غنى

 

اگر بريان كند بهرام ، گورى

 

نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:43 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت :در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است
گفت :پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:

دمى چند گفتم بر آرم به كام

 

دريغا كه بگرفت راه نفس

 

دريغا كه بر خوان الوان عمر

 

دمى خورده بوديم و گفتند: بس

(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .

نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى

 

كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟

اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟

قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

 

كه از وجود عزيزش بدر رود جانى

گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت :

دست بر هم زند طبيب ظريف

 

چون حرف بيند اوفتاده حريف

 

خواجه در بند نقش ايوان است

 

خانه از پاى بند ويران است

 

پيرمردى ز نزع مى ناليد

 

پيرزن صندلش همى ماليد

 

چون مخبط شد اعتدال مزاج

 

نه عزيمت اثر كند نه علاج

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:44 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آمدى ، ولى حالا چرا؟
در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت .

آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد

 

در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد

از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و دل از مهرش كندم و گفتم :

برو هر چه مى بايدت پيش گير

 

سر ما ندارى سر خويش گير

شنيدم مى رفت و مى گفت :

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

 

رونق بازار آفتاب نكاهد

او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى گذاشت .

بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن

 

خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن

شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :

آن روز كه خط شاهدت بود

 

صاحب نظر از نظر براندى

 

امروز بيامدى به صلحش

 

كش ضمه و فتحه بر نشاندى

 

تازه بهارا! ورقت زرد شد

 

ديگ منه كآتش ما سرد شد

 

چند خرامى و تكبر كنى

 

دولت پارينه تصور كنى ؟

 

پيش كسى رو كه طلبكار تو است

 

ناز بر آن كن كه خريدار تو است

 

سبزه در باغ گفته اند خوش است

 

داند آن كس كه اين سخن گويد

 

يعنى از روى نيكوان خط سبز

 

دل عشاق بيشتر جويد

 

بوستان تو گند نازايست

 

بس كه بر مى كنى و مى رويد

 

گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش

 

اين دولت ايام نكويى به سر آيد

 

گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش

 

نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد

 

سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را

 

چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟

 

جواب داد ندانم چه بود رويم را

 

مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است

آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى سازد

سه شنبه 9 آذر 1389  4:46 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد:
((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد:
((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.))

اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند

 

معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است

 

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

 

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

 

فرق است ميان آنكه يارش در بر

 

با آنكه دو چشم انتظارش بر در

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:46 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد

( سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام آياز را بسيار دوست مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . )
از حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود) پرسيدند:سلطان محمود چندين غلام زيبا روى دارد، كه هر كدام در زيبايى در جهان بى نظيرند، ولى چرا آن گونه كه به اياز علاقه مند است به آنها علاقه ندارد با اينكه اياز زيباتر از آنها نيست ؟
حسن ميمندى پاسخ داد:هرچه نشيند، در چشم خوش آيد

هر كه سلطان مريد او باشد

 

گر همه بد كند، نكو باشد

 

وآنكه را پادشه بيندازد

 

كسش از خيل خانه ننوازد

 

كسى به ديده انكار گر نگاه كند

 

نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى

 

و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو

 

فرشته ايت نمايد به چشم كروبى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:47 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد:
((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد:
((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.))

اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند

 

معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است

 

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

 

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

 

فرق است ميان آنكه يارش در بر

 

با آنكه دو چشم انتظارش بر در

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:47 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

اثر سخن بر دل پندپذير و آماده

در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)

دوست نزديكتر از من به من است

 

وين عجبتر كه من از وى دورم

 

چه كنم با كه توان گفت كه دوست

 

در كنار من و من مهجورم

من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!))

فهم سخن چون نكند مستمع

 

قوت طبع از متكلم مجوى

 

فسحت ميدان ارادت بيار

 

تا بزند مرد سخنگوى گوى

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:48 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

ادب را از بى ادبان آموختم


از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .

نگويند از سر بازيچه حرفى

 

كزان پندى نگيرد صاحب هوش

 

و گر صد باب حكمت پيش نادان

 

بخوانند آيدش بازيچه در گوش

(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگر صد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.)

سه شنبه 9 آذر 1389  4:49 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

از آسمانها خبر مى داد، ولى از خانه اش بى خبر

ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :

تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟

 

كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟!

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:49 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

از عمل مى پرسند نه از سبب
عرب بيابان نشينى را ديدم كه همواره به پسرش مى گفت :
يا بنى انك مسئول يوم القيامة ماذا اكتست ولا يقال بمن انتسبت : از تو در قيامت مى پرسند عملت چيست ؟ نمى پرسند كه پدرت كيست ؟

جامه كعبه را كه مى بوسند

 

او نه از كرم پيله نامى شد

 

با عزيزى نشست روزى چند

 

لاجرم همچو او گرامى شد

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:51 AM
تشکرات از این پست
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:حکایت های گلستان

ازدواج پيرمرد با دختر جوان

پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است .

تا توانم دلت به دست آرم

 

ور بيازاريم نيازارم

 

ور چو طوطى ، شكر بود خورشت

 

جان شيرين فداى پرورشت

آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.

وفادارى مدار از بلبلان ، چشم

 

كه هر دم بر گلى ديگر سرايند

(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)
بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

 

كه با چون خودى گم كنى روزگار

پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت :آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله خود شنيدم كه مى گفت :
زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!

زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد

 

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت :الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم و زبان حالش اين بود:

با اين همه جور و تندخويى

 

بارت بكشم كه خوبرويى

 

با تو مرا سوختن اندر عذاب

 

به كه شدن با دگرى در بهشت

 

بوى پياز از دهن خوبروى

 

نغز برآيد كه گل از دست زشت

 

سه شنبه 9 آذر 1389  4:52 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها