دو تا از دوستانم به خانه ما آمده بودند تا با هم بازي كنيم. ما مشغول بازي شديم. بابام هم روزنامه اش را برداشت و رفت تا روي مبل بنشيند و روزنامه بخواند.
مدتي بازي كرديم. ديگر نمي دانستيم چه بكنيم. ناگهان چشمم به سر بابام افتاد كه از پشت مبل مثل خورشيدي بود كه داشت غروب مي كرد.
فكري كردم و رفتم و رنگ و قلم مو آوردم. پشت مبل منظره دريا و كشتي و يك شاخه درخت كشيدم. يك قاب هم آوردم. آن را طوري روي نقاشي گرفتم كه با سر بابام مثل منظره غروب خورشيد دريا شد.
دوستانم از ديدن اين منظره خيلي خوشحال شدند. ولي خوشحاليشان وقتي بيشتر شد كه بابام سرش را برگرداند تا ببيند چه خبر است. آن وقت بود كه دوستانم از خنده روده بر شدند، براي اينكه خورشيد و چشم و ابرو و سبيل پيدا كرده بود!