0

در آن شب برفی...

 
nazarianali
nazarianali
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1442
محل سکونت : خراسان رضوی

در آن شب برفی...

با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بى‏تابى مى‏ كرد. اشك‏هاى چشمش كه روى فرش مسجد مى‏ريخت، نشان دهنده سوز و عشقش بود. گفتم : ببخشيد... او كه نمى‏ خواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد. پرسیدم: مادرتون مريضه؟ - نه، چطور مگه؟ حتماً پدرتون مريض شده؟ - نه عزيز من. پس براى كى اين طور دعا مى‏ كردين؟ - براى سلامت آقا...

در آن شب برفی...

جمعه 3 آبان 1392  11:39 AM
تشکرات از این پست
YaSiN313
دسترسی سریع به انجمن ها