با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بىتابى مى كرد. اشكهاى چشمش كه روى فرش مسجد مىريخت، نشان دهنده سوز و عشقش بود. گفتم : ببخشيد... او كه نمى خواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد. پرسیدم: مادرتون مريضه؟ - نه، چطور مگه؟ حتماً پدرتون مريض شده؟ - نه عزيز من. پس براى كى اين طور دعا مى كردين؟ - براى سلامت آقا...