0

آيا خيال مى‏ كنيد كه ما از حال شما مطّلع نيستيم؟!

 
nazarianali
nazarianali
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1442
محل سکونت : خراسان رضوی

آيا خيال مى‏ كنيد كه ما از حال شما مطّلع نيستيم؟!

نجّارى بيش از ده سال پيش مى گفت كه قبل از سى سال ـ كه تا حالا چهل سال مى شود ـ1، زندگى ما به اين صورت بود كه دو ماه در ناز بوديم و دو ماه هم چيزى نداشتيم. پيش از اين در كتاب حاجى نورى ـ رحمه اللّه  ـ حال كسانى را كه توسل و تشرّف به امام زمان ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ داشته اند را خوانده بودم، تا اين كه شبى به ذهنم رسيد كه براى رفع تنگدستى به حضرت حجّت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ متوسّل شوم.

آيا خيال مى‏ كنيد كه ما از حال شما مطّلع نيستيم؟!

دو ركعت نماز خواندم و به آن حضرت متوسّل شدم. فردا صبح كه مى خواستم به مغازه ام بروم مبلغ پنج تومان در جيبم بود، يك تومان آن را براى خود برداشتم و چهار تومان باقى را براى تهيه ى نان و خوراك به خانواده دادم و از خانه بيرون آمدم و به مغازه رفتم.

 

تا ظهر خبرى نشد، اهل بيت هم رفته بود از خواهرش مقدارى قرض كرده و غذايى شبيه اشكنه براى نهار تهيه كرده بود. نهار آماده شد سر سفره بودم و تازه يك لقمه خورده بودم كه شنيدم در خانه را مى كوبند. رفتم در را باز كردم، كوبنده ى در گفت: آقازاده هاى تهرانى در منزل آقا ميرزا على محمّد يا عبدالمحمّد هستند و شما را هم براى نهار دعوت كرده اند كه آن جا باشيد، از خانه بيرون شدم و نزد آقا ميرزا محمّد كه در تهران معروف بود رفتم.

 

عدّه اى نزد او بودند، آقاى زاهد هم آن جا بود. پس از آن كه جمعيّت نهار خوردند و رفتند، و من و چهار نفر و آقاى زاهد مانديم. كه در اثر سرما زير كرسى نشسته بوديم و غافل از همه چيز سيگار مى كشيد، آقاى زاهد بدون مقدمه فرمود: در نجف مدرّسى بود به نام آقا سيّد حسن كه در شبانه روز يك بار بيشتر نمى توانست به خانواده ى خود نان بدهد، وى گفت: بنا گذاشتم براى رفع تنگدستى و گشايش روزى، چهل روز به خدمت صاحب ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ عريضه بنويسم و نوشتم.

 

روز چهلم كه عريضه نوشتم غافل از اين كه روز چهلم است، در خانه تنها نشسته بودم و خانواده هم در خانه نبودند، درِ خانه هم بسته بود، از پشت ديوار خانه، از بيرون صدايى به گوشم رسيد كه: آقاى آقا سيّد حسن! با خود گفتم: قطعا خيال است، چون كسى در خانه نيست كه مرا به اسم صدا كند.

 

در هم بسته بود، لذا اعتنايى نكردم، بار ديگر صدا تكرار شد: آقاى آقا سيّد حسن، فرزند آقا سيّد حسين خيال مى كنيد كه ما از حال شما مطلع نيستيم؟! اين بار برخاستم و به طرف صدا رفتم، كسى را نديدم؛ ولى آن صدا به مانند آبى بود كه بر روى آتش درونى من ريخته شد. و بعد از آن احساس كردم كه گويا اصلاً به هيچ چيز احتياج ندارم!

 

كسى كه سر تا پا حاجت و نياز بود و پولى هم به او نداده بودند، با عنايت آن صدا سر تا پا غنى و بى نياز شد! وقتى آقاى زاهد اين ماجرا را نقل كرد، ديگر يك كلمه حرف نزد. نجّار گفت با خود گفتم: نكند اين ماجرا را براى قضيه ى من مى گويد كه خيال مى كنيد كه ما از حال شما مطلّع نيستيم؟!

 

زيرا ديشب من نماز خواندم به آن حضرت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ متوسّل شدم. شايد من چيزى را از آن حضرت مى خواهم كه به صلاحم نيست، لذا ناراحتى درونى و اندوه من هم مثل اين كه آب روى آتش بريزند، حلّ شد بدون اين كه يك پول و يا وعده ى پول بدهد راحت شدم.

 

براى من روشن شد كه من مثل طفل مريض و بيمارى هستم كه سركه و ترشى مى خواهم ولى برايم ضرر دارد، آيا پدر و مادر مهربان در اين صورت آن را به من مى دهند؟ هرگز. محال است كه بدهند. معلوم مى شود استغنا و غنى( بى نيازى و دارايى) مربوط به قلب است نه به پول و كسب و سرمايه و ثروت. اين ها همه باطل و خيال است.

 

 

1.آیت الله العظمی بهجت اين جريان را بيش از بیست سال پيش بيان فرموده اند. بنابراين، تا كنون حدود هفتاد سال از اين ماجرا مى گذرد.

پایگاه اطلاع رسانی آیت الله العظمی بهجت

جمعه 3 آبان 1392  11:39 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها