0

نفس حق

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

نفس حق

نفس حق

امام زمان

 

علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.

از شدت بیماری علی محمد، دیگر برای خانواده رمقی باقی نمانده بود. صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. رفیق شفیق علی محمد به دیدارش آمده بود. او که حال دوستش را دید، یاد گذشته کرد و گفت: ملا علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود.

علی محمد با شنیدن پیشنهاد دوستش، لبخندی بر صورت بی رنگش نشاند و گفت: مرد! مگر حالم را نمی بینی؟ من رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی السلام؟

مرد این بار مصمم تر جلو آمد و روی تشک علی محمد نشست و گفت: بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت: می نشانمت روی کجاوه و می برمت.

***

تازه به وادی السلام رسیده بودند و علی محمد در گوشه ای نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود که مردی زیبارو و با هیبتی خاص که لباس عرب ها را به تن داشت، سمت او آمد. مقابل علی محمد که رسید، دستش را دراز کرد و ذره ای نان که به اندازه ناخنی بود، به او داد و از نظرش غایب شد.

علی محمد کتابفروش با تعجب به نان نگاه می کرد و مانده بود که این مرد که بود؟، که یاد بیماریش افتاد. او بسم اللهی گفت و نان را در دهانش گذاشت.

لحظه ای نگذشته بود که او در درونش حسی تازه یافت، حالی که تا آن زمان تجربه اش نکرده بود، سرفه هایش بند آمده بود و ضعفش از بین رفته بود.

علی محمد کتابفروش با تعجب به نان نگاه می کرد و مانده بود که این مرد که بود؟، که یاد بیماریش افتاد. او بسم اللهی گفت و نان را در دهانش گذاشت. لحظه ای نگذشته بود که او در درونش حسی تازه یافت، حالی که تا آن زمان تجربه اش نکرده بود، سرفه هایش بند آمده بود و ضعفش از بین رفته بود

***

علی محمد مقابل شیخ سید علی شوشتری نشسته بود و او نبضش را می گرفت. اثری از بیماری نبود. سید پرسید: ای مرد! با خودت چه کرده ای؟

علی محمد سر به زیر انداخت و گفت: سید، کاری نکرده ام.

- راستش را بگو و از من پنهان نکن.

علی محمد در حالی که اشک می ریخت، جریان را تعریف کرد.

سید با حسرت به علی محمد نگاه کرد و گفت: آری، فهمیدم که نفس عیسی آل محمد (عج) به تو رسیده است.

پنج شنبه 2 آبان 1392  4:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها