0

داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

در ميان همسايه هاي ما دو تا خانم فضول بودند. مي آمدند كنار پنجره هاي اتاق ما مي ايستادند. مدتها بلند بلند حرفي مي زدندن و از همسايه ها غيبت مي كردند. گاهي هم از پنجره توي اتاق ما سرك مي كشيدند.

آن روز هم آن دو تا خانم همسايه كنار پنچره اتاق ما ايستاده بودند. بابام هم داشت از پنجره آنها را نگاه مي كرد تا شايد خجالت بكشند و بروند. ولي آنها، همان طور، ايستاده بودند و از جايشان تكان نمي خوردند.

دلم مي خواست سربه سرشان بگذارم. فكر كردم و با پشم و چسب براي سگمان سبيل و ابرويي، مثل سبيل و ابروي بابام، درست كردم و به صورتش چسباندم. سگمان را بردم كنار پنجره اي كه بابام داشت از آنجا به آن خانمها نگاه مي كرد.

آن دو تا خانم، تا چشمشان به سگ ما افتاد، خنده شان گرفت. بلند بلند مي خنديد. بابام و سگمان را نشان دادند و مي گفتند: اين دو تا چقدر به هم شبيه هستند!

اوقاتم تلخ شد. سگمان را صدا زدم برايش سبيلي، مثل سبيل شوهر آن خانمي كه چاق و چله بود، درست كردم. آخر، او بيشتر فضولي مي كرد و به بابام مي خنديد.

سگمان را باز هم بردم و توي همان پنجره نشاندم. اين بار كه آن خانمها چشمشان به سگ ما افتاد، خيلي اوقاتشان تلخ شد. فهميدند كه ديگر آنجا جاي آنها نيست.

سه شنبه 30 مهر 1392  8:10 AM
تشکرات از این پست
mehrad90
maarej
maarej
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1832
محل سکونت : خراسان رضوی
سه شنبه 30 مهر 1392  8:45 AM
تشکرات از این پست
mehrad90
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

پاسخ به:داستانهای من و بابام قسمت بیست و هفتم(شباهت ناراحت کننده)

احتمال اینکه دیگه اونجا نیاین وایسن که کمه ولی حداقل دلشان تو اون لحظه خنک شد

سه شنبه 30 مهر 1392  8:58 AM
تشکرات از این پست
mehrad90
دسترسی سریع به انجمن ها